حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بازرگان درگذشت، مال فراوانی از خود بر جای گذاشت، پسر به میراث رسید و از جمله صد بار کالای قیمتی از خز و دیبا و مُشک داشت، که آن بارها به مقصد بغداد بار گشتند و نام مقصد یعنی بغداد بر آن نوشتند. چون مدتی از وفات مرد گذشت،  پسرش همان بارها را برداشت و به بغداد برد و بدون زحمت به بغداد رسید. در کاروان‌سرایی وارد شد، سپس خانه‌ای وسیع و عالی اجاره کرد و فرش‌های رنگین گسترد و پرده‌های حریر زربفت آویخت و چند روز به استراحت پرداخت. بزرگان بغداد و بازرگانان برای دیدن او شتافتند. پس از آن ...

 

پ.ن: موضوع این حکایت شاید به مذاق برخی خوش نیاید، به این خاطر که به صراحت دربارۀ موضوعی صحبت می‌کند که در جامعۀ ما دارای قبح است. اما برای آن که حذف آن از صداقت ما در ارائۀ حکایت می‌کاست، آن را سانسور نکردیم تا قصه همانگونه که به واقع هست، رقم بخورد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون خلیفه این بگفت علی‌نورالدین گفت: چه می‌شود که صیادی به پادشاهی خط بنویسد و پادشاه خطّ او را بخواند؟ تا حال کجا شده که پادشاه خط صیاد را بخواند؟ هرگز چنین اتفاقی نیفتد! خلیفه گفت: درست می‌گویی. اما من علت را به تو می‌گویم، ما در یک مکتب با هم بودیم. او را بخت یاری کرد؛ سلطان بصره شد و خدا نخواست و مرا صیاد کرد. اما او مرا بسیار وفادار و حق‌شناس است. من هیچ تمنایی از او نکرده‌ام مگر این‌که حاجت مرا به ضرورت برآورد. علی‌نورالدین گفت: حالا که اینطور می‌گویی اگر راست است بنویس. خلیفه قلم و دوات گرفت و پس از نوشتن بسم الله الرحمن الرحیم، به نام خداوند بزرگ، نوشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ناخدای کشتی گفت به بغداد هم می‌رویم، نورالدین با اَنیس‌و‌جَلیس هم به کشتی نشستند و ناخدا فرمان حرکت داد. بادبان بالا کشیدند و باد وزیدن گرفت. نورالدین و اَنیس‌و‌جَلیس را بدین‌گونه کشتی با خود برد. ولی از آن طرف غلامان سلطان به خانۀ نورالدین آمدند. درها بکندند، قفل‌ها شکستند ولی از نورالدین اثری ندیدند. خانه را خراب و ویران کردند و آتش زدند. سلطان از شنیدن خبر فرار نورالدین بی‌نهایت عصبانی شد و گفت: هرجا که باشد باید پیدایش کنیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک شهرباز! خواهرم دنیازاد مرا به گفتن قصه‌های طولانی و شگفت‌انگیز وامی‌دارد. این حکایت طرفه داستانی‌ست، حکایت دو وزیر و اَنیس‌وجَلیس. ملک شهرباز گفت: چون است آن حکایت؟ و شهرزاد گفت: اندر شهر بصره پادشاهی بود که فقرا را دوست می‌داشت و بذل و بخشش فراوان می‌نمود و به دوست‌داران حضرت محمد(ص) ارادت داشت. اسم آن ملک، محمد بن سلیمان زینی بود. ملک دو وزیر داشت به نام های معین بن ساوی و فضل بن خاقان که ابن خاقان مردی نیکو سیرت و صاحب کرم بود و در بین مردم نفوذی داشت. مردم در مورد جود و سخای او سخن بسیار می‌گفتند. اما معینِ ساوی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شنوندگان عزیز حکایت هزار و یک‌شب! قدردان حضور و همراهی شما هستیم. حکایت به چهلمین شب رسید. اما به یاری خداوند، دنبالۀ قصه‌های شهرزاد را از روز شنبه پی خواهیم گرفت. از شما برای این وقفه پوزش می‌طلبیم. این توقفِ سه روزه می‌تواند با دعوت شما از دوستان‌تان برای شنیدن افسانه‌های هزار و یک‌شب همراه باشد. قصه‌های شهرزاد، به واقع شیرین و شنیدنی هستند و با تامل در هریک از آن‌ها می‌توان درس‌های بسیاری آموخت. درس‌هایی که حتی با گذشت سالیان سال از نوشتن این قصه‌ها با قلم توانمند عبداللطیف طسوجی، همچنان آموزنده و کارآمد هستند. سربلند و شکیبا باشید.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دلاک گفت: برادر پنجم مرتباً با خود می‌گفت: این کنم، آن کنم و فلان کنم و به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطه‌گران بدهد که چون زرها را بگیرند دخترک را نزد من آورند، دستش را در دست من بگذارند و من بسیار او را پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را بزرگ نشمارد. آن‌گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا مکرر ببوسد و بگوید: یا سیدی! دختر من خردسال است، تاکنون شوهر ندیده. چون از تو این‌گونه ترش‌رویی بیند دلش می‌شکند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قاضی به کنیزکان و غلامان گفت: خواجۀ شما کیست و چه جرمی مرتکب شده و شما چرا تجمع کرده‌اید و این دلاک که گریبان چاک کرده چه می‌خواهد؟ دلاک گفت: ای قاضی! تو سخن بیهوده می‌گویی، تو اینکه خواجۀ مرا در خانه ات تازیانه می‌زدی و من صدای او را از درون خانه می شنیدم. قاضی گفت: چه کسی او را به این جا آورده است و چه خطایی مرتکب شده؟ دلاک گفت: ای قاضی حاشا مکن! تو می‌خواهی قتلی را که مرتکب شده‌ای انکار کنی. من می‌دانم که دختر تو عاشق خواجۀ من شده است...

 

پ.ن: خب ... این طولانی‌ترین قصۀ هزار و یک‌شب از روز نخست تا امروز است؛ باید حدود بیست و پنج دقیقه برای شنیدنش وقت بگذارید. حکایت دوباره دارد جذاب می‌شود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان گفت که بدو گفتم که تو کشندۀ من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی! چون من زیاده حرف نمی‌زنم مردم فکر می‌کنند من گنگم و برای من نام‌های دیگری گذاشته‌اند؛ برادر نخستین مرا قبوغ و برادر دوم را زاهدار، سوم را قوغ، چهارم را الکرسی البافی، پنجم را الشاد و ششمی را شقایق نامند و هفتمی را صامت که آن من باشم. چون حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم: چیزی به این دلاک بدهید و او را بیرون کنید. مرا نیازی به سر تراشیدن نیست. دلاک گفت: یا سیدی! این چه حرفی‌ست که می‌زنید؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ من باید حتما خدمت کنم. پدرت رحمةالله‌علیه ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن خیاط گفت: ای ملک من اگر داستان بگویم که از داستان گوژپشت عجیب‌تر باشد از خون همه در می‌گذری؟ پادشاه گفت: در گذرم، و اگر نباشد این بار همه را بی‌گمان خواهم کشت.

حکایت مرد خیاط: خیاط زمین را به نشانۀ ادب ببوسید و گفت: ماجرائی که بر من گذشت از تمام این جریانات شگفت‌انگیزتر است. و آن که من، قبل از آن که گوژپشت را ببینم، به خانۀ یکی از خیاط‌ها مهمان بودم و از صاحب‌خانه حرف‌های عجیبی شنیدم و صبحگاهان سفره گستردند و خوراکی آوردند. هنوز لقمه‌ای به دهان نبرده بودیم که میزبان با جوانی وارد شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! به دلال گفت که گردن‌بند بگیر و همان هزار دینار زر را که گفتی بده. دلال چون حرف را شنید دانست که سرّی در کار است. گردن‌بند را نزد شحنه و والی شهر برد و گفت: این گردن‌بند از آنِ من بود و این مرد از من دزدیده است و خواهم که آن را از او پس بگیری. من در دکان دلال بودم که شحنه و دژخیم آمدند و مرا نزد والی شهر بردند. والی از من پرسید که این گردن‌بند را از کجا خریدی؟ من آن چه به دلال گفته بودم، به والی هم گفتم. والی خندید و گفت: تو دروغ می‌گویی. سپس دستور داد لباس مرا درآورند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۲
  • سَرو سَهی