حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شمس‌النهار گفت که: هیچ‌کس بی‌رنج راحت نیابد و به‌جز جوانمردان از کسی مقصود بر نیاید و من تو را از کار خود آگاه کردم. اکنون آشکار کردن و پنهان داشتن راز ما در دست تو است. و تو می‌دانی که این کنیزک من رازپوش است و بدین سبب در نزد من...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش علی‌بن‌بکار را وداع کرده بازگشت و نمی‌دانست که در کار علی‌بن‌بکار چه کند و همی رفت و در فکر کار علی‌بن‌بکار بود که دید به راه اندر ورقه‌ای افتاده...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک نزد علی‌بن‌بکار آمده سلام داد و با او پنهانی حدیث گفت. پس از آن وداع کرده بازگشت و آن مرد که در نزد علی‌بن‌بکار نشسته بود شغل گوهرفروشی داشت. چون کنیزک بازگشت، گوهرفروش مکان را خلوت دید و از برای سخن گفتن مجال یافت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیزک را وداع کرده به دکان رفت و دلتنگ و پریشان‌حال در دکان بنشست و آن روز و آن شب را سر در گریبان حیرت داشت. چون روز دوم شد به نزد علی‌بن‌بکار رفت و در نزد او چنان بنشست که حاضران رفتند. آن‌گاه...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن کنیز را به در خانه گذاشته خود به درون رفت. چون علی‌بن‌بکار او را بدید فرحناک شد. ابوالحسن گفت که: شمس‌النهار کنیز خود را فرستاده و رقعه نوشته است و در آن رقعه تو را سلام رسانده از نیامدن خود عذر خواسته و کنیزک بیرون در ایستاده. اگر به آمدنش جواز دهی بیارمش...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز شمس‌النهار به ابوالحسن گفت: چون خاتون من ابیات بشنید بیخود افتاد و من دست او را گرفته گلاب برافشاندم تا به خود آمد. گفتم: ای خاتون! خود را رسوا مکن، تو را به جان معشوقت سوگند می‌دهم که شکیبایی پیش گیر. شمس‌النهار گفت: از مرگ بالاتر چیزی نیست...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ابوالحسن چون او را وداع کرد، علی‌بن‌بکار به او گفت: ای برادر! مرا از خبرها آگاه کن. ابوالحسن گفت: سمعاً و طاعتا. پس از آن ابوالحسن برخاسته به دکّان رفت، دکان گشوده چشم به راه خبر شمس‌النهار بنشست...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملاح در بردن ایشان تعجیل همی کرد تا این‌که به ساحل برسیدند. کنیز ایشان را وداع کرده بازگشت و گفت که: قصد من این بود که از شما جدا نشوم؛ ولی قدرت ندارم که از این مکان آن سوی‌تر روم. چون کنیزک بازگشت، علی‌بن‌بکار در پیش ابوالحسن بیخودانه بیفتاد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۰
  • سَرو سَهی

حکایت علی‌بن‌بکار و شمس‌النهار: شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در زمان گذشته به عهد خلافت هارون‌الرشید، بازرگانی پسری داشت، ابوالحسن‌علی‌بن‌طاهر نام و آن بازرگان توانگر و مرفه‌الحال و خوش‌روی بود. هرکس او را می‌دید، به صحبت او رغبت می‌کرد و او بی‌اجازۀ خلیفه، به دارالخلافه رفتی و همسران و کنیزان خلیفه او را دوست می‌داشتند و با خلیفه منادمت می‌کرد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: پس خارپشت پیوسته ایشان را به این سخنان پند می‌گفت و به همین حرف‌ها زهد و پرهیزگاری آشکار می‌کرد تا این‌که ایشان بر او اعتماد کرده فریب نیرنگ او را بخوردند و به خانۀ او درآمدند. خارپشت در خانه بگرفت و دندان در هم سودن آغاز کرد. چون حیلۀ آن پلیدک به قمریان آشکار گشت...

پ.ن: جولا به نساج گویند. (لغت نامۀ دهخدا)

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۹
  • سَرو سَهی