چون شب یکصد و پنجاه و هشتم برآمد
چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ابوالحسن کنیزک را وداع کرده به دکان رفت و دلتنگ و پریشانحال در دکان بنشست و آن روز و آن شب را سر در گریبان حیرت داشت. چون روز دوم شد به نزد علیبنبکار رفت و در نزد او چنان بنشست که حاضران رفتند. آنگاه...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۹۶/۰۸/۲۴