ملک گفت: شنیدهام که ملکی از پادشاهان پارس همواره به شکارگاه میرفت و در آنجا اوقات خود را میگذراند. این پادشاه پارسی، بازی (شاهینی) داشت که دستپروردۀ خودش بود. شب و روز او را کنار خود میگذاشت و طاس زرّینی از برای آن باز ساخته و آن را به گردن باز آویزان نموده بود که وقتی تشنه است از آن کاسۀ کوچک آب بخورد. روزی پادشاه باز را به دست گرفت و با غلامان به شکارگاه رفت و برای شکار آماده گشتند. در این موقع دام پهن کردند. غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: هرکس که آهو از پیش وی فرار کند، کشته میشود. افراد سپاهی دور آهو را گرفتند و کمکم به طرف پادشاه بیامد، ولی از بدِ روزگار آهو از بالای سر پادشاه جهشی کرد و فرار نمود. غلامان یکدیگر را نگریستند. ملک به وزیر گفت: چه میگویند؟ زمزمه در غلامان درگرفت. از این رو پادشاه پرسید چه خبر است؟ وزیر گفت: ای ملک خود شما گفته بودید که غزال از پیش هرکس فرار کند، او را خواهید کشت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۸