حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

دیباچه (بخش دوم) - حکایت دهقان و زنش

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

دهقانی مال و منال و رمۀ زیادی داشت و زبان جانوران را نیکو بدانستی. شبی که برای انجام کاری به طویله رفت، گاو را دید که سر در گوش درازگوش نهاده و با او نجوا می‌کند. دهقان از گفتار گاو دانست که بر زندگی خر حسد می‌برد و می‌گوید: نوش جان باد تو را این نعمت مجانی، راحت بخسب، اما من شب و روز در رنج و عذابم؛ گاهی شخم می‌زنم، گاهی به آسیاب می‌روم و کارهای دیگر انجام می‌دهم تا روز را به شب برسانم، اما تو راحت و آسوده ساعتی سواری دهی، پس در این آخور بخوری و بخسبی. الاغ اظهار داشت: تو اگر بخواهی نیز توانی چنین روزگاری داشته باشی. گاو گفت: چگونه؟ درازگوش گفت: حال من به تو یاد خواهم داد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۹۵/۱۰/۲۹
  • سَرو سَهی

دهقان

شهرزاد

هزار و یک‌شب