چون شب چهارم برآمد
دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمیتوانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بیدرنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای عفریت! حالا بگو با تو چه کنم؟ عفریت تقلا کرد که از خُم خارج شود اما نمیتوانست. صیاد خُم را مُهر کرد و مُهر سلیمان نبی را دوباره بر خُم نهاد. سپس خُم را به کنار دریا برد که صدای عفریت را شنید که از او میپرسد: تصمیم داری چه کار بکنی؟ صیاد گفت: تو را به جای اولت باز خواهم گرداند. تو آن جا در امن و امانی. عفریت ناله کرد و گفت: سوگند میدهم که مهر از خمره بردار که پاداش نیکویی به تو دهم. صیاد گفت: تو راست نمیگویی، مثال من و تو مثال وزیر یونان و حکیمرویان است ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.