حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عفریت» ثبت شده است

شهرزاد گفت: دختر گفت: ای خلیفه هارون‌الرشید! بدان که من پدری داشتم. چون بدرود حیات گفت، مال و منال فراوانی از خود بر جای گذاشت و چندی بعد مردی از متمولین مرا به همسری برگزید و من به خانۀ او رفتم. یک سال نگذشته بود که شوهرم نیز درگذشت و هشتاد دینار زر سرخ به من به ارث رسید. من جامه‌ای زربفت و زیبا به بر می‌کردم تا این که روزی پیرزالی سپید موی نزد من آمد و گفت: برادری دارم از تو نیکوتر! تو را در جایی دیده و دل به مهرت بسته. این پیرزال در حقیقت به طمع مال نزد من آمده بود ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن گدای یک چشم اظهار داشت ای خاتون! چون دختر ملک با کارد دایره کشید طلسمی چند بر آن نگاشت و افسونی نیز بر آن فراخواند که ناگاه مشاهده کردیم قصر تاریک گشت و عفریتی ظاهر گردید. همه ترسیدند، بیم و هراس همه را فرا گرفت. دختر پادشاه گفت: لا اهلاً و لا سهلاً، و با این کلام، عفریت به صورت شیر پاسخ داد که ای خیانتکار! چگونه عهد و پیمان شکستی؟ اگر من و تو پیمان بسته بودیم که هیچ یکدیگر را نیازاریم، حالا چرا تو عهد خود را شکستی؟ چون خلاف عهد و پیمان عمل کردی، آماده باش تا سزایت را بدهم. پس دهان باز کرد و مانند شیر نعره کشید اما دختر مویی از گیسوان خود بکند و افسونی بر آن بخواند. به محض خواندن افسون ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن دختر عفریت را حاضر ساخت و گفت: ای جوان! بهتر است که بیرون بروی و محتاطانه عمل کنی. اینک عفریت در رسیده است و من می‌ترسم کفش و تیشۀ تو را ببیند و بداند که تو در این جایی. من از بیم، کفش و تیشه را گذاشتم و از نردبان فرار کردم و چون پشت سر نگریستم دیدم عفریت کریه‌المنظری به در آمد و از دختر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ این تیشه و کفش از کیست؟ دختر گفت: من خواستم تو در این جا بیایی و کمکم کنی. عفریت گفت: ای وحشتناکِ نادرست! تو دروغ می‌گویی، و به چپ و راست نگاه کرد و به تیشه نظر انداخت. گفت: این تیشه و کفش از آنِ آدمیزاد است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای نابینا گفت: چون پسر عمّ خود را با دختر بدان سان دیدم غمین گشتم و من از رفتار خویش پشیمان شدم و از عمویم پرسیدم: مگر سوختن آنان کافی نبود که باید باز هم عقوبت شوند؟ چرا او را نفرین می‌کنی؟ عمویم گفت: ای فرزند! این پسر در خردسالی عاشق خواهرش شد و من او را همواره از این تمایل به شدت منع می‌کردم و می‌گفتم: ای کودک! خواهر و برادر نباید با هم عاشق شوند، خواهر و برادر از محارمند، و او را از عواقب اعمالش آگاه می‌کردم. من دختر را نیز نکوهش کردم، ولی هیچ یک گوش شنوائی نداشتند. آن دو به رهنمون ابلیس این مکان را بنا نهادند و در آن همه گونه خوراک که می‌بینی ذخیره کردند. روزی به شکار رفتم، بدین مکان رسیدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! صیاد به عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کردی، اکنون من نیز تو را در خُمره اندازم و به دریا افکنم. عفریت چو این بشنید فریاد برآورد و بنالید و صیاد را به خداوند سوگند داد و گفت: ای مرد! تو بدکرداری مرا به رفتار بد پاسخ مده و آن نکن که اِمامه بر عاتکه نمود. صیاد گفت: داستان امامه و عاتکه کدام است؟ عفریت گفت: ای صیاد! چگونه می‌توانم آن حکایت بر تو رانم در حالی که درون خُم اسیرم؟ مرا به در آر تا قصه آغاز کنم. صیاد گفت: ناگزیرم تو را به دریا فکنم تا دگر نتوانی بگریزی، من تو را رهاندم ولی تو قصد جانم نمودی، سزاست تو را به سزای اعمالت نشانم و بگذارم تا ابد در قعر دریا بمانی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۵
  • سَرو سَهی

ملک گفت: شنیده‌ام که ملکی از پادشاهان پارس همواره به شکارگاه می‌رفت و در آن‌جا اوقات خود را می‌گذراند. این پادشاه پارسی، بازی (شاهینی) داشت که دست‌پروردۀ خودش بود. شب و روز او را کنار خود می‌گذاشت و طاس زرّینی از برای آن باز ساخته و آن را به گردن باز آویزان نموده بود که وقتی تشنه است از آن کاسۀ کوچک آب بخورد. روزی پادشاه باز را به دست گرفت و با غلامان به شکارگاه رفت و برای شکار آماده گشتند. در این موقع دام پهن کردند. غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: هرکس که آهو از پیش وی فرار کند، کشته می‌شود. افراد سپاهی دور آهو را گرفتند و کم‌کم به طرف پادشاه بیامد، ولی از بدِ روزگار آهو از بالای سر پادشاه جهشی کرد و فرار نمود. غلامان یکدیگر را نگریستند. ملک به وزیر گفت: چه می‌گویند؟ زمزمه در غلامان درگرفت. از این رو پادشاه پرسید چه خبر است؟ وزیر گفت: ای ملک خود شما گفته بودید که غزال از پیش هرکس فرار کند، او را خواهید کشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمی‌توانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بی‌درنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای عفریت! حالا بگو با تو چه کنم؟ عفریت تقلا کرد که از خُم خارج شود اما نمی‌توانست. صیاد خُم را مُهر کرد و مُهر سلیمان نبی را دوباره بر خُم نهاد. سپس خُم را به کنار دریا برد که صدای عفریت را شنید که از او می‌پرسد: تصمیم داری چه کار بکنی؟ صیاد گفت: تو را به جای اولت باز خواهم گرداند. تو آن جا در امن و امانی. عفریت ناله کرد و گفت: سوگند می‌دهم که مهر از خمره بردار که پاداش نیکویی به تو دهم. صیاد گفت: تو راست نمی‌گویی، مثال من و تو مثال وزیر یونان و حکیمرویان است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول بدهید از باقی خون این جوان درگذرید. عفریت گفت: حکایت کن. و او هم حکایت کرد که: ای امیر عفریتان! بدان که این استر همسر من بود و مرا سفر در پیش شد، ناگزیر از ترگ وی گشتم. مدت یک سال در این شهر و آن شهر به سفر پرداختم و سرانجام به شهر خویش بازگشتم. از اتفاق روزگار ورودم مصادف با نیمه‌های شب گردید. وقتی به خانه وارد شدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.


پ.ن: در میانۀ قصه، شهرزاد حکایت دیگری از یک صیاد نقل می‌کند.

  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگانی بود دنیا دیده، سرد و گرمِ جهان و تلخ و شیرینِ روزگار چشیده. او همواره سفرهای دور و دراز نموده و بیشتر عمر خود را در سفر گذرانده. در یکی از سفرها همی رفت تا به نقطه‌ای رسید که هوا گرم بود. از فرط گرما، به زیر سایۀ درختی پناه برد و خواست لَختی بیاساید و و چون برآسود قرص نانی و دانۀ خرمای از خورجین به درآورد. خرما را در دهان نهاد و هستۀ خرما به قرص زمین فرو انداخت و چون هستۀ خرما بر زمین انداخت، ناگهان عفریتی  را با تیغِ کشیده پیش چشمش عیان بدید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۷
  • سَرو سَهی