حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب سیزدهم برآمد

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ب.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن دختر عفریت را حاضر ساخت و گفت: ای جوان! بهتر است که بیرون بروی و محتاطانه عمل کنی. اینک عفریت در رسیده است و من می‌ترسم کفش و تیشۀ تو را ببیند و بداند که تو در این جایی. من از بیم، کفش و تیشه را گذاشتم و از نردبان فرار کردم و چون پشت سر نگریستم دیدم عفریت کریه‌المنظری به در آمد و از دختر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ این تیشه و کفش از کیست؟ دختر گفت: من خواستم تو در این جا بیایی و کمکم کنی. عفریت گفت: ای وحشتناکِ نادرست! تو دروغ می‌گویی، و به چپ و راست نگاه کرد و به تیشه نظر انداخت. گفت: این تیشه و کفش از آنِ آدمیزاد است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.