حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گدا» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای سوم ادامه داد: ای خاتون من! بدانید که من بر بالای آن کوه رفتم و نزد خداوند از این که جان سالم به در برده بودم نماز کرده و شکر خدای را به جای آوردم. سپس به یاد خدا به میان قُبّه رفتم و چون بسیار خسته بودم، ساعتی در آن‌جا بیاسودم که ناگهان هاتفی سروشی سر داد و گفت: ای فلان! چون از خواب برپا شدی خوابگاه خویش ترک بنما، کمانی را خواهی یافت که بر آن طلسم شکنی بنوشته، آن را برگرفته و سواری را که بر بالای قبه قرار دارد هدف بگیر و تیری بر او بیانداز، چون تیر بر او اصابت کند، از مرکب خویش فرو افتد و سپس مردمی که از رنج و بلایای او در عذاب بودند رهایی خواهند یافت. اما هنوز تو را کاری در پیش است. پس از اینکه تیر تو بر سوار کارگر افتاد و او به زیر آمد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن گدای یک چشم اظهار داشت ای خاتون! چون دختر ملک با کارد دایره کشید طلسمی چند بر آن نگاشت و افسونی نیز بر آن فراخواند که ناگاه مشاهده کردیم قصر تاریک گشت و عفریتی ظاهر گردید. همه ترسیدند، بیم و هراس همه را فرا گرفت. دختر پادشاه گفت: لا اهلاً و لا سهلاً، و با این کلام، عفریت به صورت شیر پاسخ داد که ای خیانتکار! چگونه عهد و پیمان شکستی؟ اگر من و تو پیمان بسته بودیم که هیچ یکدیگر را نیازاریم، حالا چرا تو عهد خود را شکستی؟ چون خلاف عهد و پیمان عمل کردی، آماده باش تا سزایت را بدهم. پس دهان باز کرد و مانند شیر نعره کشید اما دختر مویی از گیسوان خود بکند و افسونی بر آن بخواند. به محض خواندن افسون ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن دختر عفریت را حاضر ساخت و گفت: ای جوان! بهتر است که بیرون بروی و محتاطانه عمل کنی. اینک عفریت در رسیده است و من می‌ترسم کفش و تیشۀ تو را ببیند و بداند که تو در این جایی. من از بیم، کفش و تیشه را گذاشتم و از نردبان فرار کردم و چون پشت سر نگریستم دیدم عفریت کریه‌المنظری به در آمد و از دختر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ این تیشه و کفش از کیست؟ دختر گفت: من خواستم تو در این جا بیایی و کمکم کنی. عفریت گفت: ای وحشتناکِ نادرست! تو دروغ می‌گویی، و به چپ و راست نگاه کرد و به تیشه نظر انداخت. گفت: این تیشه و کفش از آنِ آدمیزاد است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای نابینا گفت: چون پسر عمّ خود را با دختر بدان سان دیدم غمین گشتم و من از رفتار خویش پشیمان شدم و از عمویم پرسیدم: مگر سوختن آنان کافی نبود که باید باز هم عقوبت شوند؟ چرا او را نفرین می‌کنی؟ عمویم گفت: ای فرزند! این پسر در خردسالی عاشق خواهرش شد و من او را همواره از این تمایل به شدت منع می‌کردم و می‌گفتم: ای کودک! خواهر و برادر نباید با هم عاشق شوند، خواهر و برادر از محارمند، و او را از عواقب اعمالش آگاه می‌کردم. من دختر را نیز نکوهش کردم، ولی هیچ یک گوش شنوائی نداشتند. آن دو به رهنمون ابلیس این مکان را بنا نهادند و در آن همه گونه خوراک که می‌بینی ذخیره کردند. روزی به شکار رفتم، بدین مکان رسیدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شنیدن گفتۀ حمال از خروش افتاد و از حرف حمال انبساط خاطر پیدا کرد و به مردان گفت: ای مردان! می‌دانید که ساعات آخر عمر شما فرا رسیده است. من هر دم دستور خواهم داد که شما را بکشند، ولی البته برایتان دلیل تازیانه و این سگ‌ها را خواهم گفت اما هر کدام از شما داستان بگوئید، شاید هر کس که داستانش بهتر باشد او را دیرتر بکشم. پس نگاهشان کرد. سه گدا از جا برخاستند و دختر رو به گدای اولی کرد و گفت که شما چه نسبتی با هم دارید؟ آیا شما با هم برادر هستید؟ گدایان گفتند: والله ما از روز اول چشم داشتیم. دختر پرسید: پس چرا نابینا شده‌اید؟ گدایان گفتند: این خود حکایتی شگفت‌انگیز دارد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باربر همچنان در خانه نشست و بیرون نشد، از این روی دختران نگران گشتند و از او خواستند که خانه را ترک گوید. حمال گفت: اگر اجازت فرمائید امشب را در این جا به سر برم و فردا صبح از این جا خواهم رفت. دختر بزرگ‌تر گفت: این امری محال است، ما نمی‌توانیم مرد غریبی را در خانه جای دهیم. دو دختر دیگر که دلشان به رحم آمده بود قبول کردند و گفتند: مشروط بر آن که هرچه دیدی نپرسی. حمال که منتظر چنین موقعیتی بود شرط را کاملاً پذیرفت و گفت: من در گوشه‌ای می‌خسبم و صبح روانه می‌گردم. دختر شرط را تکرار کرد که هر چه دیدی هیچ نگو و تا سوالی از تو نشد، جوابی مده ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی