(آغاز داستان) چون شب اول برآمد - حکایت بازرگان و عفریت
پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! بازرگانی بود دنیا دیده، سرد و گرمِ جهان و تلخ و شیرینِ روزگار چشیده. او همواره سفرهای دور و دراز نموده و بیشتر عمر خود را در سفر گذرانده. در یکی از سفرها همی رفت تا به نقطهای رسید که هوا گرم بود. از فرط گرما، به زیر سایۀ درختی پناه برد و خواست لَختی بیاساید و و چون برآسود قرص نانی و دانۀ خرمای از خورجین به درآورد. خرما را در دهان نهاد و هستۀ خرما به قرص زمین فرو انداخت و چون هستۀ خرما بر زمین انداخت، ناگهان عفریتی را با تیغِ کشیده پیش چشمش عیان بدید ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.