حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صیاد» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچه‌ای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبت‌ها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو می‌آیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است و نومید گشته‌ام و از تنگی معیشت به جان آمده‌ام. از خداوند متعال درخواستِ مرگ می‌نمایم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و تو از خداوند متعال مدد نمایی و به اقبال من تور در دجله بیندازی هر آن چه به دام تو در افتد، خودم به صد دینار زر از تو خریدارم. صیاد از این سخن دلشاد گشت و با خلیفه، مسرور و جعفر به کنار دجله رفتند. تور در دجله بینداخت. ساعاتی نگذشته بود که صندوقی گران‌بها به درآمد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بشنوید از دختر جوان که کمی از آب برکه برداشت و افسون بر آب‌ها خواند و آب بر برکه برافشاند و در حال، ماهیان به صورت آدمیان درآمدند و کوه‌ها و جزایر همه به حالت اولیه درآمدند و دختر روانۀ بیت‌الاحزان گردید و هر آن‌چه انجام داده بود به پادشاه گفت. ملک آهسته گفت: نزدیک‌تر بیا و دختر به نزد ملک آمد و گفت: بگذار پایت را ببوسم چون دست نمی‌رسد. ملک از جای برخاست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ماهیان آن بیت بخواندند، دختر تاوه را سرنگون کرده از همان جا که در آمده بود دوباره ناپدید گشت. وزیر چون این بشنید گفت: این کاری عجیب است و نباید آن را از پادشاه پوشیده داشت. بنابراین نزد ملک آمد و پادشاه را از ماجرا مطلع کرد. پادشاه گفت من خود باید ببینم و صیاد را حاضر کنید. صیاد آمد. بدو گفتند که چهار ماهی بیاور و او نیز چنین کرد و چهارصد دینار زر نیز از پادشاه دریافت داشت. سپس وزیر به کنیزک گفت: ماهیان را همین جا و در نزد ما طبخ بنما تا ببینیم که چه رخ می‌دهد؟ ماهیان را به تاوه انداختند، ولی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! صیاد به عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کردی، اکنون من نیز تو را در خُمره اندازم و به دریا افکنم. عفریت چو این بشنید فریاد برآورد و بنالید و صیاد را به خداوند سوگند داد و گفت: ای مرد! تو بدکرداری مرا به رفتار بد پاسخ مده و آن نکن که اِمامه بر عاتکه نمود. صیاد گفت: داستان امامه و عاتکه کدام است؟ عفریت گفت: ای صیاد! چگونه می‌توانم آن حکایت بر تو رانم در حالی که درون خُم اسیرم؟ مرا به در آر تا قصه آغاز کنم. صیاد گفت: ناگزیرم تو را به دریا فکنم تا دگر نتوانی بگریزی، من تو را رهاندم ولی تو قصد جانم نمودی، سزاست تو را به سزای اعمالت نشانم و بگذارم تا ابد در قعر دریا بمانی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۵
  • سَرو سَهی

ملک گفت: شنیده‌ام که ملکی از پادشاهان پارس همواره به شکارگاه می‌رفت و در آن‌جا اوقات خود را می‌گذراند. این پادشاه پارسی، بازی (شاهینی) داشت که دست‌پروردۀ خودش بود. شب و روز او را کنار خود می‌گذاشت و طاس زرّینی از برای آن باز ساخته و آن را به گردن باز آویزان نموده بود که وقتی تشنه است از آن کاسۀ کوچک آب بخورد. روزی پادشاه باز را به دست گرفت و با غلامان به شکارگاه رفت و برای شکار آماده گشتند. در این موقع دام پهن کردند. غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: هرکس که آهو از پیش وی فرار کند، کشته می‌شود. افراد سپاهی دور آهو را گرفتند و کم‌کم به طرف پادشاه بیامد، ولی از بدِ روزگار آهو از بالای سر پادشاه جهشی کرد و فرار نمود. غلامان یکدیگر را نگریستند. ملک به وزیر گفت: چه می‌گویند؟ زمزمه در غلامان درگرفت. از این رو پادشاه پرسید چه خبر است؟ وزیر گفت: ای ملک خود شما گفته بودید که غزال از پیش هرکس فرار کند، او را خواهید کشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمی‌توانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بی‌درنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای عفریت! حالا بگو با تو چه کنم؟ عفریت تقلا کرد که از خُم خارج شود اما نمی‌توانست. صیاد خُم را مُهر کرد و مُهر سلیمان نبی را دوباره بر خُم نهاد. سپس خُم را به کنار دریا برد که صدای عفریت را شنید که از او می‌پرسد: تصمیم داری چه کار بکنی؟ صیاد گفت: تو را به جای اولت باز خواهم گرداند. تو آن جا در امن و امانی. عفریت ناله کرد و گفت: سوگند می‌دهم که مهر از خمره بردار که پاداش نیکویی به تو دهم. صیاد گفت: تو راست نمی‌گویی، مثال من و تو مثال وزیر یونان و حکیمرویان است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول بدهید از باقی خون این جوان درگذرید. عفریت گفت: حکایت کن. و او هم حکایت کرد که: ای امیر عفریتان! بدان که این استر همسر من بود و مرا سفر در پیش شد، ناگزیر از ترگ وی گشتم. مدت یک سال در این شهر و آن شهر به سفر پرداختم و سرانجام به شهر خویش بازگشتم. از اتفاق روزگار ورودم مصادف با نیمه‌های شب گردید. وقتی به خانه وارد شدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.


پ.ن: در میانۀ قصه، شهرزاد حکایت دیگری از یک صیاد نقل می‌کند.

  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • سَرو سَهی