شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که میپرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچهای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبتها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو میآیم ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۱ نظر
- ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۴