چون شب بیستم برآمد
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر میآید که این مرد بسی بینواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه میگویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیالوار! از صبح تا به حال هر چه کوشیدهام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است و نومید گشتهام و از تنگی معیشت به جان آمدهام. از خداوند متعال درخواستِ مرگ مینمایم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و تو از خداوند متعال مدد نمایی و به اقبال من تور در دجله بیندازی هر آن چه به دام تو در افتد، خودم به صد دینار زر از تو خریدارم. صیاد از این سخن دلشاد گشت و با خلیفه، مسرور و جعفر به کنار دجله رفتند. تور در دجله بینداخت. ساعاتی نگذشته بود که صندوقی گرانبها به درآمد...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.