حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جعفر برمکی» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: در مصر ملکی بود که به داد و عدل و بخشش مشهور بود. این پادشاه وزیر دانشمندی داشت که او را دو پسر بود؛ کهتر را شمس‌الدین و مهتر را نورالدین می‌گفتند. چون وزیر بدرود حیات گفت پادشاه آن دو را بنواخت و گفت: مبادا که غمگین گردید. شما در نزد من همان مقام و رتبۀ پدر را دارید. پسران تشکر کردند و پس از گذراندن دوران رنج و محنت هر کدام بعد از مدتی در شغل وزارت به فرمان ملک به کار مشغول شدند. پادشاه مصر مرتباً به سفر می‌رفت و هربار که به سفر می‌رفت یا نورالدین و یا شمس‌الدین را به نوبت همراه می‌برد و آن شب که فردای آن روز ملک قصد سفر داشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو می‌خواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا گشود. نماز خواند، به طاعت مشغول گشت و چون چاره‌ای نبود قاضی را خواست و وصیت نوشت و شبانه‌روز را به نماز و دعا و طلب مغفرت گذراند. در آن هنگام حاجِب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسیار عصبانی است. هر لحظه انتظار پیدا کردن غلام و دار زدن او را برای جعفر می‌کشد. جعفر گفت: من خود آمادۀ مرگم و با تمام یاران و دوستان و همسر و برادران و نزدیکان خداحافظی کردم و با دختر خردسالی که از هم بیشتر دوست داشتم نیز وداع کردم. و دخترش را در آغوش گرفت و بوسید و گریست. در آن زمان نگاهی به جیب دختر انداخت، دید بِهی در جیب دختر است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است و نومید گشته‌ام و از تنگی معیشت به جان آمده‌ام. از خداوند متعال درخواستِ مرگ می‌نمایم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و تو از خداوند متعال مدد نمایی و به اقبال من تور در دجله بیندازی هر آن چه به دام تو در افتد، خودم به صد دینار زر از تو خریدارم. صیاد از این سخن دلشاد گشت و با خلیفه، مسرور و جعفر به کنار دجله رفتند. تور در دجله بینداخت. ساعاتی نگذشته بود که صندوقی گران‌بها به درآمد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شنیدن گفتۀ حمال از خروش افتاد و از حرف حمال انبساط خاطر پیدا کرد و به مردان گفت: ای مردان! می‌دانید که ساعات آخر عمر شما فرا رسیده است. من هر دم دستور خواهم داد که شما را بکشند، ولی البته برایتان دلیل تازیانه و این سگ‌ها را خواهم گفت اما هر کدام از شما داستان بگوئید، شاید هر کس که داستانش بهتر باشد او را دیرتر بکشم. پس نگاهشان کرد. سه گدا از جا برخاستند و دختر رو به گدای اولی کرد و گفت که شما چه نسبتی با هم دارید؟ آیا شما با هم برادر هستید؟ گدایان گفتند: والله ما از روز اول چشم داشتیم. دختر پرسید: پس چرا نابینا شده‌اید؟ گدایان گفتند: این خود حکایتی شگفت‌انگیز دارد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باربر همچنان در خانه نشست و بیرون نشد، از این روی دختران نگران گشتند و از او خواستند که خانه را ترک گوید. حمال گفت: اگر اجازت فرمائید امشب را در این جا به سر برم و فردا صبح از این جا خواهم رفت. دختر بزرگ‌تر گفت: این امری محال است، ما نمی‌توانیم مرد غریبی را در خانه جای دهیم. دو دختر دیگر که دلشان به رحم آمده بود قبول کردند و گفتند: مشروط بر آن که هرچه دیدی نپرسی. حمال که منتظر چنین موقعیتی بود شرط را کاملاً پذیرفت و گفت: من در گوشه‌ای می‌خسبم و صبح روانه می‌گردم. دختر شرط را تکرار کرد که هر چه دیدی هیچ نگو و تا سوالی از تو نشد، جوابی مده ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی