چون شب بیست و یکم برآمد
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو میخواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا گشود. نماز خواند، به طاعت مشغول گشت و چون چارهای نبود قاضی را خواست و وصیت نوشت و شبانهروز را به نماز و دعا و طلب مغفرت گذراند. در آن هنگام حاجِب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسیار عصبانی است. هر لحظه انتظار پیدا کردن غلام و دار زدن او را برای جعفر میکشد. جعفر گفت: من خود آمادۀ مرگم و با تمام یاران و دوستان و همسر و برادران و نزدیکان خداحافظی کردم و با دختر خردسالی که از هم بیشتر دوست داشتم نیز وداع کردم. و دخترش را در آغوش گرفت و بوسید و گریست. در آن زمان نگاهی به جیب دختر انداخت، دید بِهی در جیب دختر است ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
ممنون !
نمیدونم چرا نمیتونم امشب فایل رو دانلود کنم ..