حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غلام دروغگو» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو می‌خواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا گشود. نماز خواند، به طاعت مشغول گشت و چون چاره‌ای نبود قاضی را خواست و وصیت نوشت و شبانه‌روز را به نماز و دعا و طلب مغفرت گذراند. در آن هنگام حاجِب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسیار عصبانی است. هر لحظه انتظار پیدا کردن غلام و دار زدن او را برای جعفر می‌کشد. جعفر گفت: من خود آمادۀ مرگم و با تمام یاران و دوستان و همسر و برادران و نزدیکان خداحافظی کردم و با دختر خردسالی که از هم بیشتر دوست داشتم نیز وداع کردم. و دخترش را در آغوش گرفت و بوسید و گریست. در آن زمان نگاهی به جیب دختر انداخت، دید بِهی در جیب دختر است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است و نومید گشته‌ام و از تنگی معیشت به جان آمده‌ام. از خداوند متعال درخواستِ مرگ می‌نمایم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و تو از خداوند متعال مدد نمایی و به اقبال من تور در دجله بیندازی هر آن چه به دام تو در افتد، خودم به صد دینار زر از تو خریدارم. صیاد از این سخن دلشاد گشت و با خلیفه، مسرور و جعفر به کنار دجله رفتند. تور در دجله بینداخت. ساعاتی نگذشته بود که صندوقی گران‌بها به درآمد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی