چون شب دوم برآمد
شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ
شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد و صورت خود را به خاک مالید، من دلم سوخت و به درد آمد. به شبان گفتم گوساله را آزاد کن. همین غزال – که دختر عمّ من باشد – به پیش من ایستاده و نظاره میکرد و در کشتن گوساله میکوشید و میگفت: همین گوساله را بکش که گوسالهایست فربه، ولی من به کشتن گوساله راضی نمیشدم. او را به شبان دادم. شبان گوساله را گرفت و برد. بار دیگر شبان نزد من آمد و بشارت داد و گفت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۹۵/۱۱/۰۲