حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب دوم برآمد

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ

شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوان‌بخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد و صورت خود را به خاک مالید، من دلم سوخت و به درد آمد. به شبان گفتم گوساله را آزاد کن. همین غزال که دختر عمّ من باشد به پیش من ایستاده و نظاره می‌کرد و در کشتن گوساله می‌کوشید و می‌گفت: همین گوساله را بکش که گوساله‌ای‌ست فربه، ولی من به کشتن گوساله راضی نمی‌شدم. او را به شبان دادم. شبان گوساله را گرفت و برد. بار دیگر شبان نزد من آمد و بشارت داد و گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۹۵/۱۱/۰۲
  • سَرو سَهی