حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باکون بنشست و همان خنجر در آستین داشت. پس باکون گفت: سخن نغز و حدیثی که من آن را شنیده‌ام این است:

حکایت عاشق حشیش کشیده: مردی بود خوب‌رویان دوست داشتی و مال بدیشان صرف کردی تا این‌که بی‌چیز شد و جهان بر او تنگ گشت و در اسواق همی گردید تا چیزی به دست آورد بدان سیر شود. ناگاه ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: پس از آن بر آن مال حمله کرد و تمامت آن‌ها را براند. آن گاه مردان با تیغ‌های جوهری و نیزه‌های بلند روی بدو آوردند و پیشرو ایشان ترکی بود دلیر و کارزار دیده. به کان‌ماکان حمله آورد و گفت: وای بر تو! اگر بدانی که این مال از آن کیست، چنین کارها نکنی. بدان که این مال از طایفۀ رومیان‌اند که ایشان دلیر جهان‌اند و ایشان یکصد تن سوار هستند که هیچ ملک را اطاعت نکنند و اسبی از ایشان به سرقت برده‌اند و ایشان سوگند یاد کرده‌اند که از این‌جا بازنگردند مگر اینکه اسب به دست آوردند. کان‌ماکان چون این بشنید بانگ برایشان زد که این همان اسب است که طالب آن هستید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به نزد کان‌ماکان بازگشت و با او گفت که: قضی‌فکان تو را سلام رسانیده و وعده کرد که نیمۀ شب خواهم آمد. پس کان‌ماکان به وعدۀ دخترعم فرحناک شد. چون نیمۀ شب درآمد، قضی‌فکان به نزد او بیامد و او را از خواب بیدار کرد و ملامتش گفت که: چگونه عاشق هستی که به آرام خفته‌ای؟ چون کان‌ماکان بیدار شد گفت: به خدا سوگند که من نخفتم مگر به طمع این‌که تو را در خواب بینم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن سوار زخمی با ماکان گفت که: گهرداش با دلیران پدید شدند و بر عجوز و خادمان گرد آمدند. ساعتی نرفت که ده تن خادمان و عجوز را ببستند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بزرگان دولت، ملک ساسان را از واقعۀ کان‌ماکان باخبر کردند و گفتند: او پسر پادشاه ما و نبیرۀ ملک نعمان است. شنیده‌ایم که او غربت اختیار کرده. چون ملک ساسان این را بشنید از نیکویی‌های ضوءالمکان که با او کرده بود یاد آمدش. محزون و اندوهناک شد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون سلطنت بغداد به حاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آن‌که از عشق کان‌ماکان با قضی‌فکان آگاه شد، به نزد زن خویش نزهت‌الزمان بیامد و گفت که: من از بودن این پسر و دختر در یک جا به تشویش اندرم، اکنون پسر برادرت کان‌ماکان مردی است و زنان را از مردان ایمن نتوان بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شوهر نزهت‌الزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بی‌نیاز گردان. کار نزهت‌الزمان با مادر کان‌ماکان بدین‌سان گذشت و اما کان‌ماکان و دختر عمش قضی‌فکان پانزده ساله شدند و قضی‌فکان دختری بود سیمین‌بر و آفتاب‌روی و باریک میانه و سروقد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره...

پ.ن: در قصۀ امشب، باقیِ حکایت ضوءالمکان را خواهید شنید.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جلاد تیغ را بلند کرد و خواست که تاج‌الملوک را بکشد که ناگاه فراد بلند شد و آواز کوس و شیهۀ اسب به شهر اندر فروپیچید و مردمان دکان‌ها بستند. ملک به جلاد گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدان‌سان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند می‌دانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم که تو متعرض کنیزکان او همی شوی. آن‌گاه عجوز بانگ بر تاج‌الملوک زد و گفت: ای کنیزک! بگذر...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی