چون شب یکصد و چهل و دوم برآمد (بخش اول)
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عجوز به نزد کانماکان بازگشت و با او گفت که: قضیفکان تو را سلام رسانیده و وعده کرد که نیمۀ شب خواهم آمد. پس کانماکان به وعدۀ دخترعم فرحناک شد. چون نیمۀ شب درآمد، قضیفکان به نزد او بیامد و او را از خواب بیدار کرد و ملامتش گفت که: چگونه عاشق هستی که به آرام خفتهای؟ چون کانماکان بیدار شد گفت: به خدا سوگند که من نخفتم مگر به طمع اینکه تو را در خواب بینم...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۹۶/۰۸/۱۹