چون شب سی و نهم برآمد
سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قاضی به کنیزکان و غلامان گفت: خواجۀ شما کیست و چه جرمی مرتکب شده و شما چرا تجمع کردهاید و این دلاک که گریبان چاک کرده چه میخواهد؟ دلاک گفت: ای قاضی! تو سخن بیهوده میگویی، تو اینکه خواجۀ مرا در خانه ات تازیانه میزدی و من صدای او را از درون خانه می شنیدم. قاضی گفت: چه کسی او را به این جا آورده است و چه خطایی مرتکب شده؟ دلاک گفت: ای قاضی حاشا مکن! تو میخواهی قتلی را که مرتکب شدهای انکار کنی. من میدانم که دختر تو عاشق خواجۀ من شده است...
پ.ن: خب ... این طولانیترین قصۀ هزار و یکشب از روز نخست تا امروز است؛ باید حدود بیست و پنج دقیقه برای شنیدنش وقت بگذارید. حکایت دوباره دارد جذاب میشود...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.