چون شب سی و هشتم برآمد
يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! جوان گفت که بدو گفتم که تو کشندۀ من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی! چون من زیاده حرف نمیزنم مردم فکر میکنند من گنگم و برای من نامهای دیگری گذاشتهاند؛ برادر نخستین مرا قبوغ و برادر دوم را زاهدار، سوم را قوغ، چهارم را الکرسی البافی، پنجم را الشاد و ششمی را شقایق نامند و هفتمی را صامت که آن من باشم. چون حوصلهام سر رفته بود، گفتم: چیزی به این دلاک بدهید و او را بیرون کنید. مرا نیازی به سر تراشیدن نیست. دلاک گفت: یا سیدی! این چه حرفیست که میزنید؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ من باید حتما خدمت کنم. پدرت رحمةاللهعلیه ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.