چون شب چهل و چهارم برآمد
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون بازرگان درگذشت، مال فراوانی از خود بر جای گذاشت، پسر به میراث رسید و از جمله صد بار کالای قیمتی از خز و دیبا و مُشک داشت، که آن بارها به مقصد بغداد بار گشتند و نام مقصد – یعنی بغداد – بر آن نوشتند. چون مدتی از وفات مرد گذشت، پسرش همان بارها را برداشت و به بغداد برد و بدون زحمت به بغداد رسید. در کاروانسرایی وارد شد، سپس خانهای وسیع و عالی اجاره کرد و فرشهای رنگین گسترد و پردههای حریر زربفت آویخت و چند روز به استراحت پرداخت. بزرگان بغداد و بازرگانان برای دیدن او شتافتند. پس از آن ...
پ.ن: موضوع این حکایت شاید به مذاق برخی خوش نیاید، به این خاطر که به صراحت دربارۀ موضوعی صحبت میکند که در جامعۀ ما دارای قبح است. اما برای آن که حذف آن از صداقت ما در ارائۀ حکایت میکاست، آن را سانسور نکردیم تا قصه همانگونه که به واقع هست، رقم بخورد.
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.