حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غانم» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قوت‌القلوب اظهار داشت: پس از این دیگر غمگین مباشید. سپس به شیخ گفت: ایشان را در خانۀ خویش جای دهید و به همسر خود بفرمایید که این دو را به گرمابه برده و جامه‌های شایسته به ایشان پوشاند و مشتی زر به شیخ بزرگ داد و رفت. روز بعد، قوت‌القلوب به منزل شیخ بازگشت و همسر شیخ احترام به جای آورد و سلام کرد و گفت: ای خاتون! آن‌چه را که خواسته بودید انجام دادیم و ایشان را به حضور می‌آورم. قوت‌القلوب چون ایشان بدید نشست و با آنان سخن گفت و داستان ایشان را شنید و پس از ساعتی از همسر شیخ، احوال بیچاره پرسید و او گفت که تغییری حاصل نشده است. قوت‌القلوب گفت: پس جملگی آماده شوید تا به عیادت بیمار برویم. آن‌گاه رفتند و بر بستر بیمار بنشستند. غانم از ایشان شنید که نام قوت‌القلوب بر زبان می‌رانند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! غانم‌بن‌ایوب صندوق را به خانه برد. در آن را بگشود و دختر را به در آورد. آن دختر که دید منزل غانم جایی‌ست خرم و مکانی‌ست نیکو و فرش‌های حریر در آن‌جا گسترده و بقچۀ دیبا گذاشتهاند دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود خوب‌روی، آن نازنین نگاهی به صورت او انداخت و گفت: طعامی بیاور. غانم به بازار رفت و برۀ بریان و حلوا و شمع و نقل خرید و بیاورد. دختر چون او را بدید بخندید و با او با مهربانی صحبت کرد. غانم گفت: حالا وقت آن است که داستان خود را برای من بازگویی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بازرگان درگذشت، مال فراوانی از خود بر جای گذاشت، پسر به میراث رسید و از جمله صد بار کالای قیمتی از خز و دیبا و مُشک داشت، که آن بارها به مقصد بغداد بار گشتند و نام مقصد یعنی بغداد بر آن نوشتند. چون مدتی از وفات مرد گذشت،  پسرش همان بارها را برداشت و به بغداد برد و بدون زحمت به بغداد رسید. در کاروان‌سرایی وارد شد، سپس خانه‌ای وسیع و عالی اجاره کرد و فرش‌های رنگین گسترد و پرده‌های حریر زربفت آویخت و چند روز به استراحت پرداخت. بزرگان بغداد و بازرگانان برای دیدن او شتافتند. پس از آن ...

 

پ.ن: موضوع این حکایت شاید به مذاق برخی خوش نیاید، به این خاطر که به صراحت دربارۀ موضوعی صحبت می‌کند که در جامعۀ ما دارای قبح است. اما برای آن که حذف آن از صداقت ما در ارائۀ حکایت می‌کاست، آن را سانسور نکردیم تا قصه همانگونه که به واقع هست، رقم بخورد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۴
  • سَرو سَهی