شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! تونتاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آنکه جسمش به عاقبت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب به نزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت از او پیداست. گفت: ای فرزند! چگونهای؟ ضوءالمکان گفت: الحمدلله، به عافیت اندرم. تونتاب شکر و حمد خدا به جا آورد و به بازار رفته ده مرغ بخرید و به نزد زنش آورده و گفت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
- ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴