حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آن‌که جسمش به عاقبت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب به نزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت از او پیداست. گفت: ای فرزند! چگونه‌ای؟ ضوءالمکان گفت: الحمدلله، به عافیت اندرم. تون‌تاب شکر و حمد خدا به جا آورد و به بازار رفته ده مرغ بخرید و به نزد زنش آورده و گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.

و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ‌‌کس بر او آگاه نگردید؟ اگر مرا مملکت بدین‌گونه باشد، سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر بازگشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپی‌ها، تو را گمان است که همۀ مردم به رتبت یکی هستند؟ چون غلامک دل‌سیاه این سخنان بشنید، در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد. مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته  بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان‌جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک‌زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک‌زاده زمین ببوسیدند و به اجازۀ ملک‌زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک‌زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا بازپرسید. ملک‌زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فروخواند. چون ملک نعمان از نیکویی‌های ملکه ابریزه آگاه شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جان‌ها بر او فدا کنیم. پس ملکه شرکان را خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آن‌گاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم! پس با ملکه گفت که: یک‌یک مبارزه بر ایشان ستم است. ده‌تن ده‌تن به جدال من بیایند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئۀ شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر به کنیزکی گفت: یا مرجانه! آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و به آواز خوش نغمه پرداخت. پس از آن کنیزکان یک‌یک برخاسته آلت طرب بنواختند و به زبان رومیان ابیات برخواندند و شرکان در طرب شد. آن‌گاه خاتون ایشان گفت: ای مسلمان‌زاده! دانستی که چه گفتم؟ شرکان گفت: ندانستم، ولکن از خوبی انگشتان تو در طرب شدم. ماهروی بخندید و گفت: اگر من به زبان عربی نغمه بخوانم چه خواهی کرد؟ شرکان گفت: خردم یکسر به زیان خواهد رفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر نصرانی چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیّت دلیری بر آن بداشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد. ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می‌کرد.

پس دختر نصرانی به فراز دیر برفت و شرکان بر اثر او همی رفت تا به در دیر برسیدند. دختر در بگشود. با شرکان به دهلیزی بلند درآمدند که قندیل‌ها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود. چون دهلیز به نهایت رسید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! رسولان تحفه‌ها و هدایا را به ملک نعمان تقدیم کردند که از جمله پنجاه کنیز رومی زرین‌پوش و پنجاه غلام که عباهای زیبا بر تن و کمربندهای زرین به کمر و هریک را حلقه به گوش و به هر حلقه گوهری بود که هزار دینار زر می‌ارزید، بود. ملک هدایا را قبول کرد و با وزیرانش به شور نشست که به این رسولان چه پاسخی بدهیم. وزیر کهنسال و با تجربه‌ای که وزیر دندان نام داشت رخصت طلبید و گفت: ای ملک! بهتر از آن نباشد که ما به کمک ملک فریدون برویم و ملک‌زاده شرکان را سپهسالار کنیم و من نیز با ملک‌زاده می‌رویم و خدمت می‌کنیم. این فکر بسیار سودمند و به عقل آسان آید. نخستین منفعت آن بود که...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قوت‌القلوب اظهار داشت: پس از این دیگر غمگین مباشید. سپس به شیخ گفت: ایشان را در خانۀ خویش جای دهید و به همسر خود بفرمایید که این دو را به گرمابه برده و جامه‌های شایسته به ایشان پوشاند و مشتی زر به شیخ بزرگ داد و رفت. روز بعد، قوت‌القلوب به منزل شیخ بازگشت و همسر شیخ احترام به جای آورد و سلام کرد و گفت: ای خاتون! آن‌چه را که خواسته بودید انجام دادیم و ایشان را به حضور می‌آورم. قوت‌القلوب چون ایشان بدید نشست و با آنان سخن گفت و داستان ایشان را شنید و پس از ساعتی از همسر شیخ، احوال بیچاره پرسید و او گفت که تغییری حاصل نشده است. قوت‌القلوب گفت: پس جملگی آماده شوید تا به عیادت بیمار برویم. آن‌گاه رفتند و بر بستر بیمار بنشستند. غانم از ایشان شنید که نام قوت‌القلوب بر زبان می‌رانند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! غانم‌بن‌ایوب صندوق را به خانه برد. در آن را بگشود و دختر را به در آورد. آن دختر که دید منزل غانم جایی‌ست خرم و مکانی‌ست نیکو و فرش‌های حریر در آن‌جا گسترده و بقچۀ دیبا گذاشتهاند دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود خوب‌روی، آن نازنین نگاهی به صورت او انداخت و گفت: طعامی بیاور. غانم به بازار رفت و برۀ بریان و حلوا و شمع و نقل خرید و بیاورد. دختر چون او را بدید بخندید و با او با مهربانی صحبت کرد. غانم گفت: حالا وقت آن است که داستان خود را برای من بازگویی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی