چون شب پنجاه و دوم برآمد
پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپیها، تو را گمان است که همۀ مردم به رتبت یکی هستند؟ چون غلامک دلسیاه این سخنان بشنید، در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد. مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.