حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روم» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک فریدون بیهوش افتاد. چون به هوش آمد شکایت به ذات‌الدواهی برد که او بسی محتاله و مکاره بود و پلک‌های سرخ و روی زرد و چشم احول و تن مجروب و موی سرخ و سپید و پشت گوژ داشت و آب دماغش پیوسته فرو می‌ریخت. ولیکن کتب اسلام خوانده و به بیت‌الله‌الحرام سفر کرده بود و در بیت‌المقدس دو سال مانده بود که از ملت‌ها آگاه شود و همۀ مکرها بیاموزد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کفّار صلا به یکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا را از لشکر اسلام بگیرید و ملک روم نیز فریاد می‌زد که خون ملکه ابریزه را بگیرید. پس در این زمان ضوءالمکان بانگ بر مسلمانان زد که ای پرستندگانِ پروردگارِ یگانه! بدانید که بهشت در زیر سایۀ شمشیرهاست...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کفّار بر سر و روی خود بزدند و استغاثه به راهبان دیرها کردند. پس همه در یک جا گرد آمدند و تیغها و نیزه‌ها به کف آوردند و از برای خون ریختن هجوم‌آور شدند. هر دو لشکر به هم ریختند. سینه‌های یلان جولانگاه سم اسبان شد و مغز شجاعان غلاف شمشیر دلیران گشت. همی زدند و همی کشتند تا از کار بماندند و جهان را ظلمت شب فرو گرفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بامداد شد و دلیران جنگ را آماده گشتند، ملک فریدون سرهنگان لشکر را بخواست و خلعتشان بداد و صلیب بر روی ایشان نقش کرد و با بخوری که پیشتر ذکر شد، بخورشان داد. پس از آن لوقا را که شمشیر مسیحش می‌گفتند پیش خوانده به همان فضله بخورش داد و این لوقا بس دلیر بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان گفت: چون از جهاد بازگردم پاداش نیکو به تون‌تاب دهم. پس ملک شرکان از این سخنان دانست که خواهرش نزهت‌الزمان هر چه گفته راست بوده است. ولی واقعه‌ای که در میان ایشان روی داده بود پوشیده داشت و به وسیلۀ حاجب شوهر نزهت‌الزمان او را سلام فرستاد و نزهت‌الزمان نیز برادر را سلام فرستاد. پس شرکان نزهت‌الزمان را پیش خود خواند و او احوال دخترش قضی‌فکان را بازپرسید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپی‌ها، تو را گمان است که همۀ مردم به رتبت یکی هستند؟ چون غلامک دل‌سیاه این سخنان بشنید، در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد. مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته  بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان‌جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک‌زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک‌زاده زمین ببوسیدند و به اجازۀ ملک‌زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک‌زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا بازپرسید. ملک‌زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فروخواند. چون ملک نعمان از نیکویی‌های ملکه ابریزه آگاه شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جان‌ها بر او فدا کنیم. پس ملکه شرکان را خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آن‌گاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم! پس با ملکه گفت که: یک‌یک مبارزه بر ایشان ستم است. ده‌تن ده‌تن به جدال من بیایند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئۀ شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر به کنیزکی گفت: یا مرجانه! آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و به آواز خوش نغمه پرداخت. پس از آن کنیزکان یک‌یک برخاسته آلت طرب بنواختند و به زبان رومیان ابیات برخواندند و شرکان در طرب شد. آن‌گاه خاتون ایشان گفت: ای مسلمان‌زاده! دانستی که چه گفتم؟ شرکان گفت: ندانستم، ولکن از خوبی انگشتان تو در طرب شدم. ماهروی بخندید و گفت: اگر من به زبان عربی نغمه بخوانم چه خواهی کرد؟ شرکان گفت: خردم یکسر به زیان خواهد رفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر نصرانی چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیّت دلیری بر آن بداشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد. ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می‌کرد.

پس دختر نصرانی به فراز دیر برفت و شرکان بر اثر او همی رفت تا به در دیر برسیدند. دختر در بگشود. با شرکان به دهلیزی بلند درآمدند که قندیل‌ها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود. چون دهلیز به نهایت رسید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی