چون شب پنجاهم برآمد
دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ب.ظ
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یکیک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جانها بر او فدا کنیم. پس ملکه شرکان را خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آنگاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم! پس با ملکه گفت که: یکیک مبارزه بر ایشان ستم است. دهتن دهتن به جدال من بیایند...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.