حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بغداد» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک ضوءالمکان خراج دمشق را به سپاه پخش کرد و هیچ‌چیز بر جا نگذاشت و امرا زمین را بوسیده ملک را ثنا گفتند و به خیمه‌ها بازگشتند. چون روز دیگر شد، ملک سپاه را به مسافرت مأمور ساخت. سه روز سفر کردند. روز چهارم به بغداد درآمدند. دیدند که شهر را زیور بسته‌اند. ملک ضوءالمکان به قصر پدر رفته ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: ملک به روزه گرفتن مشغول شد و عجوز از پی کار خویش برفت. چون ملک روزۀ دهۀ نخستین به انجام رسانید، روز یازدهم کوزه را گرفته مهر از او برداشت و هنگام افطار آن را بنوشید. در دلش حالت تازه یافت و کار نیکویی ملاحظه کرد. چون دهۀ دوم ماه شد، عجوز بیامد و لقمۀ حلوا با خود بیاورد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شافعی گفته است که: می‌خواهم هیچ از عامی که از من آموزند به من نسبت ندهند و شافعی گفته است که: با هیچ‌کس مناظره نکردم مگر آن‌که دوست داشتم که خدا او را توفیق دانستن حق بدهد و حق را بدو آشکار کند؛ چه در زبان من و چه در زبان او...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که: موسی علیه‌السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده‌ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان! تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمدبن‌حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین! ما طایفه‌ای هستیم که شب‌ها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شب‌ها به فراز بام نشسته‌ایم و مشعل‌های بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می‌ریسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع باش. آن مرد گفت: این چگونه می‌شود؟ پیغمبر گفت: هرکس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود. غوث‌بن‌عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان با کنیزکان گفت: هر یک از شما چیزی از معلومات خود بیان سازید و یکی از آن پنج کنیز پیش آمده زمین بوسه داد و گفت: ای ملک! بدان که خداوند ادب را سزاوار این است که فرایض به جای آورد و از گناهان دوری کند و بنیان ادب، اخلاق نیکوست و بدان که بزرگترین اسباب معیشت، زندگی است و زندگی از برای ستایش پروردگار است. پس...

 ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت می نشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصۀ عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب بترسید و گونه‌اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکویی‌های من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو! تو گفتی که من شعر نخوانده‌ام و خواننده را نشناسم! مگر خوانندۀ اشعار رفیق تو نبود؟ تون‌تاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: خدای تعالی تو را به او برساند. پس از آن نزهت‌الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت.

چون نزهت‌الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت‌الزمان به زبان راند....

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی