حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ملکه ابریزه» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.

و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ‌‌کس بر او آگاه نگردید؟ اگر مرا مملکت بدین‌گونه باشد، سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر بازگشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپی‌ها، تو را گمان است که همۀ مردم به رتبت یکی هستند؟ چون غلامک دل‌سیاه این سخنان بشنید، در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد. مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته  بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان‌جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک‌زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک‌زاده زمین ببوسیدند و به اجازۀ ملک‌زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک‌زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا بازپرسید. ملک‌زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فروخواند. چون ملک نعمان از نیکویی‌های ملکه ابریزه آگاه شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود. من و کنیزکان من و هرکه به دیر اندر است، جان‌ها بر او فدا کنیم. پس ملکه شرکان را خبر کرد. شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده. آن‌گاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت: چگونه خود را به هلاکت انداختم! پس با ملکه گفت که: یک‌یک مبارزه بر ایشان ستم است. ده‌تن ده‌تن به جدال من بیایند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۰
  • سَرو سَهی