حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب پنجاه و یکم برآمد

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همان‌جا فرود آمده شب به روز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و به قصد شهر روان شدند. ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدید شدند که به فرمان ملک نعمان به استقبال ملکه و ملک‌زاده شرکان همی آمدند. چون نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک‌زاده زمین ببوسیدند و به اجازۀ ملک‌زاده سوار گشته همی رفتند تا به بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند. ملک‌زاده شرکان به پیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید. ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجرا بازپرسید. ملک‌زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فروخواند. چون ملک نعمان از نیکویی‌های ملکه ابریزه آگاه شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.