حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اما او فراموش کرد دست‌هایش را بشوید و گفت: با دستارچه دستم را پاک کردم و در انتظار نشستم. آن گاه شمع‌ها روشن شد و مغنیان شروع به نواختن کردند و مشاطه‌گران آواز خواندند، تا پاسی از شب گذشت و عروس را نزد من آوردند و ما به حجله رفتیم. در حجله بوی زرباچه به مشام عروس رسید و بانگ برآورد که ای کنیزان بیایید و این مرد را فوراً بیرون ببرید. گفتم: ای خاتون! این حرکات چیست؟ گفت: چون زرباچه خورده‌ای و دستان خود را نشسته‌ای...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه گفت: من چهار نفر شما را بکشم. مباشر زمین را به نشانۀ ادب بوسید و گفت: ای ملک! اجازه بدهید تا حکایتی برایتان بگویم. اگر از حکایت گوژپشت بهتر نبود، دیگر مجازید که ما را بکشید، ما از هم‌اکنون از خون خود در می‌گذریم. ولی اگر که حکایت شیرینتر بود، از خون ما درگذر. ملک اجازت داد و مباشر گفت: ای ملک! دوش با جمعیتی از قاریان قرآن در مجلس ختم بودم که کلام خدا را تلاوت می‌کردند. خوان گسترده شد و خوردنی بیاوردند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچه‌ای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبت‌ها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو می‌آیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او گفتم: ای خاتون! قدم رنجه فرما، من در خدمت شما هستم. سپس به بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چه مقدار است؟ بدرالدین گفت: یکصد درهم. من به بدرالدین گفتم: بسیار خوب، ورقه‌ای به من بده تا بنویسم. ورقه آورد و من به خط خود نوشتم و تفصیله از او گرفتم و به زن دادم و گفتم برو، اگر خواهی بهای آن را برایم بیاور و اگر خواهی آن را به عنوان هدیه از من بپذیر. زن گفت: خدا تو را پاداش دهد. گفتم: ای خاتون! من این تفصیله به تو دهم مشروط بر آن که رخسارت را ببینم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، من نیز پیشۀ او برگرفتم و روزی از روزها جوانِ خوب‌رویی که جامۀ فاخری در بر داشت نزد من آمد و سلام کرد و من به احترام او از جای برخاستم. دستارچه‌ای به در آورد که درون آن مقداری کنجد بود...

پ.ن: تَفصیله به قطعه‌ای پارچه یا برشی از جامه گفته می‌شد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حکایتی را که امشب می‌خواهم بگویم از حکایت شب‌های قبل بسیار شیواتر و نیکوتر است. ملک شهرباز گفت: آن چه حکایتی‌ست؟ شهرزاد گفت: حکایت گوژپشت و خیاطِ یهودی و مباشر نصرانی. ملک گفت: بازگوی. شهرزاد گفت: شنیده‌ام که در زمانی دور در شهر چین خیاطی بود نیک‌بخت و گشاده‌روی که به نشاط و طرب علاقۀ وافری داشت و بیشتر اوقات خود را با اهل و عیال به تفرج می گذراند. روزی صبحگاهان با عیال خود برای تفریح و تفرج از شهر بیرون شد ...

 

پ.ن: قراوُل به نگهبان و پاسدار می‌گفتند.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و او نیز بخورد. جدۀ عجیب از جا بلند شد و ماجرا را به شمس‌الدین اطلاع داد. شمس‌الدین خادم را احضار کرد و گفت: تو عجیب ما را با خود به دکان طباخی برده‌ای؟ خادم گفت: من چنین کاری نکرده‌ام، عجیب خود اصرار ورزید که می‌خواهد به دکان طباخی برود و حبّ‌الرمان بخورد و خوردیم و سیر شدیم. وزیر به او گفت: اگر سخن تو راست است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: اما از آن طرف شمس‌الدینِ وزیر که سه روز در دمشق ماند، روز چهارم به طرف بصره روانه گشت و چون به شهر بصره رسید فرود آمد و نزد سلطان بصره رفت و سلطان، خیلی به وزیر احترام گذاشت و از او علت آمدن را سوال کرد. وزیر داستان را گفت و سلطان که نامش علانورالدین بود، برادری داشت که او هم سلطان بود و چون نام نورالدین شنید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت کرد. فردای آن روز حسن دوباره به آن‌جا بازگشت ...

پ.ن: در این بخش از داستان، اشاره‌ای به این که شمس‌الدین چگونه نامه را به دست حسن‌بن‌نورالدین رسانده نشده، اما آن‌چه در جملات بعدی آمده گویای این نکته است که حسن به مصر بازگشته، اما چرا و چگونه، خدا داند!

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از اینجا تکان بخوری که دختر تو معشوقۀ گاومیشان است. لعنت خدا بر کسی باد که دختر تو را به عقد من در آورد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی