حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در این زمان بود که مطربان گفتند: تا این پسر وارد نشود ما هم به درون نخواهیم شد. او رحمت بسیاری بر ما روا داشته است. لاجرم او را به درون برده و در کنار داماد نشاندند. زنان بزرگان هر یک با شمعی در دست وارد شدند و چون چشم آنان بر حسن‌بن‌نورالدین افتاد از زیبایی وی در عجب شدند و گفتند: خدایا! خداوندا! آیا ممکن است این عروس زیبا نصیب این جوان ماه‌منظر گردد تا توازنی باشد؟ در این اثنا شمعی به دست گوژپشت دادند. شمع از دست او فرو افتاد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر وزیر از این که او را به گوژپشتی داده بودند بسیار محزون و غمگین بود و یک‌سر میگریست. جنیّه به دیگری گفت: عجب حکایت غریبی است! این پسر نیز بسیار صاحب‌جمال و خوب‌رو است. نپندارم که همانند او در بین آدمیان یافت شود. جنیّه گفت: ای خواهرجان! به جان خودت سوگند که شباهت این پسر و آن دختر بی‌حد و حصر است. یقین دارم که این دو تن را نسبیت باشد. یا خواهر و برادر هستند و یا عموزادۀ یکدیگرند. ولی افسوس که آن دختر را به گوژپشت داده‌اند و اینک در خانۀ اوست. جنیه گفت: ای خواهر! بیا تا این پسر را برداریم و نزد آن دختر ببریم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون نورالدین نزد وزیر رفت، وزیر دختر خود را به عقد او درآورد و گفت: امشب شما زن و شوهر هستید، و بامداد پیش ملک می‌رویم و تو را به جای خود به وزارت می‌گمارم. داستان بدین سان ادامه یافت اما بشنویم از شمس‌الدین که چون از سفر بازگشت از حال نورالدین برادرش پرسید. خادمان گفتند به تفریح و گردش رفته و گفته است به زودی از تفریح باز می‌گردد. شمس‌الدین تا غروب چشم به در دوخت و چون برادر نیامد نگران گشت. روزی چند بگذشت و چون که از برادرش خبری نشد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: در مصر ملکی بود که به داد و عدل و بخشش مشهور بود. این پادشاه وزیر دانشمندی داشت که او را دو پسر بود؛ کهتر را شمس‌الدین و مهتر را نورالدین می‌گفتند. چون وزیر بدرود حیات گفت پادشاه آن دو را بنواخت و گفت: مبادا که غمگین گردید. شما در نزد من همان مقام و رتبۀ پدر را دارید. پسران تشکر کردند و پس از گذراندن دوران رنج و محنت هر کدام بعد از مدتی در شغل وزارت به فرمان ملک به کار مشغول شدند. پادشاه مصر مرتباً به سفر می‌رفت و هربار که به سفر می‌رفت یا نورالدین و یا شمس‌الدین را به نوبت همراه می‌برد و آن شب که فردای آن روز ملک قصد سفر داشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو می‌خواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا گشود. نماز خواند، به طاعت مشغول گشت و چون چاره‌ای نبود قاضی را خواست و وصیت نوشت و شبانه‌روز را به نماز و دعا و طلب مغفرت گذراند. در آن هنگام حاجِب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسیار عصبانی است. هر لحظه انتظار پیدا کردن غلام و دار زدن او را برای جعفر می‌کشد. جعفر گفت: من خود آمادۀ مرگم و با تمام یاران و دوستان و همسر و برادران و نزدیکان خداحافظی کردم و با دختر خردسالی که از هم بیشتر دوست داشتم نیز وداع کردم. و دخترش را در آغوش گرفت و بوسید و گریست. در آن زمان نگاهی به جیب دختر انداخت، دید بِهی در جیب دختر است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است و نومید گشته‌ام و از تنگی معیشت به جان آمده‌ام. از خداوند متعال درخواستِ مرگ می‌نمایم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و تو از خداوند متعال مدد نمایی و به اقبال من تور در دجله بیندازی هر آن چه به دام تو در افتد، خودم به صد دینار زر از تو خریدارم. صیاد از این سخن دلشاد گشت و با خلیفه، مسرور و جعفر به کنار دجله رفتند. تور در دجله بینداخت. ساعاتی نگذشته بود که صندوقی گران‌بها به درآمد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند و به خزانه بسپارند، سپس به دختر بزرگتر گفت: عفریت را پس از جادو کردن خواهرت دیده‌ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه! ندیده‌ام اما مویی از گیسوان خود را برگرفته و به من سپرده است که هرگاه آن موی را بسوزانم او حاضر شود. خلیفه موی عفریت را از دختر بگرفت و خود آن را سوزانید. قصر خلیفه به لرزه درآمد. عفریت پدیدار گشت و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: دختر گفت: ای خلیفه هارون‌الرشید! بدان که من پدری داشتم. چون بدرود حیات گفت، مال و منال فراوانی از خود بر جای گذاشت و چندی بعد مردی از متمولین مرا به همسری برگزید و من به خانۀ او رفتم. یک سال نگذشته بود که شوهرم نیز درگذشت و هشتاد دینار زر سرخ به من به ارث رسید. من جامه‌ای زربفت و زیبا به بر می‌کردم تا این که روزی پیرزالی سپید موی نزد من آمد و گفت: برادری دارم از تو نیکوتر! تو را در جایی دیده و دل به مهرت بسته. این پیرزال در حقیقت به طمع مال نزد من آمده بود ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر در ادامۀ داستان چنین گفت: آن جوان سخن مرا پذیرفت و آن شب را در همان‌جا با ملک‌زاده به سر بردیم. چون بامداد شد هر دو با هم به نزد ناخدا رفتیم. کشتی نشستگان که از غیبت من بسیار نگران شده بودند با دیدن من بسیار خوشحال شدند و شادی فراوان نمودند و علّت غیبت مرا جویا شدند و من نیز آن چه پیش آمده بود بازگو نمودم.

خواهرانم چون ملک‌زاده را همراه من بدیدند، رشک و حسد بر آنان مستولی شد و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: یکی از خواهران گفت: این‌ها خواهران تنی من هستند و من بزرگ آنان هستم. وقتی پدر ما درگذشت، پنج هزار دینار زر برایمان به ارث گذاشت. خواهران من جهیزیۀ خویش گرفتند و هرکدام به خانۀ شوی خود برفتند، اما شوهرانشان پس از چندی مال ایشان بگرفتند و سوداگری پیشه کردند. چهار سال در غربت بودند و چون علم تجارت نمی‌دانستند سرمایه از کف بدادند. شوهران ناگزیر همسران خود را طلاق دادند و از آن دیار سفر کردند و خواهران نیز سرخورده و گریان نزد من آمدند. آنان به قدری مفلوک و پریشان شده بودند که نتوانستم آنان را بازشناسم. تا بالاخره آنان را به گرمابه فرستادم و از آنان پذیرائی کردم. مدت یک سال از این جریان بگذشت که آنان نالیدند: ما را شوی تازه آرزوست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی