حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون دهنش شعر میمونه را بشنید به طرب آمد و در عجب شد و گفت: تو را با این‌که دل از عشق این ماهروی پریشان و خاطرت به او مشغول بود چنین اشعار نغز خواندی، من نیز باید که به اندازۀ طبع، جهد کرده شعری چند انشا کنم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دهنش چشم به قمرالزمان دوخته ساعتی تأمل کرد. آن‌گاه سری بجنبانید و با میمونه گفت: ای خاتون! به خدا سوگند که تو معذوری، ولیکن دختران را آنیّتی‌ست که پسران را نیست و به خدا سوگند که معشوق تو در حُسن و جمال و بهجت و نیکویی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! میمونه با دهنش گفت که: معشوق من به روزگار اندر مانند ندارد. مگر تو دیوانه‌ای که معشوقۀ خود را چون معشوق من می‌دانی؟ دهنش گفت: ای خاتون! تو را به خدا سوگند می‌دهم که با من بیا و معشوقۀ مرا نظاره کن...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر تمام سال را به عیش و شادی گذارد و آن دختر را نام ملکه بدور است. چون حسن او در شهرها شهره شد و آوازۀ خوبی‌اش به گوش پادشاهان ممالک دیگر رسید، پادشاهان به نزد پدر او رسولان بفرستادند و او را خواستگاری کردند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دهنش گفت که: من امشب از جزایر بلاد چین که مُلک ملک‌غیور، خداوند جزایر و دریاها و قصرهای هفتگانه است بیرون شدم و در آن سرزمین، ملک‌غیور را دختری بود که خدا در این زمان بهتر از او کس نیافریده و نمی‌دانم که او را چگونه صفت کنم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! میمونه دختر دمریاط پادشاه طایفۀ جانّ بود. چون قمرالزمان ثلث شب را بخفت، آن‌گاه میمونه از چاه به در آمد و قصد آسمان کرد که از خبرهای آسمانی آگاه شود. چون به کنار چاه رسید، نوری بدید که به خلاف عادت معهود برج را روشن کرده...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان نماز مغرب و عشا به جا آورده بر تخت نشست و تلاوت همی کرد تا این‌که سورۀ بقره و آل عمران و یس و الرحمن و تبارک بخواند و ختم به دعاهای دیگر کرده به خدای تعالی استغاثه نمود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر گفت که: پس از پانزده روز هرگز مخالفت نخواهد کرد. ملک تدبیر وزیر بپسندید و سخن او را بپذیرفت و آن شب را بخفت. ولی خاطرش به قمرالزمان مشغول بود، از آن‌که او را بسیار دوست می‌داشت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان با پسر خود قمرالزمان گفت که: تو را تا اکنون تأدیب نکرده‌اند و نمی‌دانی که اگر این کار که از تو سر زد از رعیتی نادان سر می زد هر آینه او را سرزنش می‌کردند. پس از آن ملک، خادمان را فرمود که او را در برجی از برج‌های قلعه به زندان اندر کنند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون روز عید سال نو برآمد ملک را پیشگاه از وزرا و امرا و حاجبان و ارباب دولت و سپاهیان و سرهنگان آراسته شد. آن‌گاه ملک‌شهرمان، قمرالزمان را بخواست. چون حاضر آمد سه بار در پیش روی ملک آستان را بوسه داد، دست بر سینه در برابر پدر بایستاد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • سَرو سَهی