حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

ملک گفت: شنیده‌ام که ملکی از پادشاهان پارس همواره به شکارگاه می‌رفت و در آن‌جا اوقات خود را می‌گذراند. این پادشاه پارسی، بازی (شاهینی) داشت که دست‌پروردۀ خودش بود. شب و روز او را کنار خود می‌گذاشت و طاس زرّینی از برای آن باز ساخته و آن را به گردن باز آویزان نموده بود که وقتی تشنه است از آن کاسۀ کوچک آب بخورد. روزی پادشاه باز را به دست گرفت و با غلامان به شکارگاه رفت و برای شکار آماده گشتند. در این موقع دام پهن کردند. غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: هرکس که آهو از پیش وی فرار کند، کشته می‌شود. افراد سپاهی دور آهو را گرفتند و کم‌کم به طرف پادشاه بیامد، ولی از بدِ روزگار آهو از بالای سر پادشاه جهشی کرد و فرار نمود. غلامان یکدیگر را نگریستند. ملک به وزیر گفت: چه می‌گویند؟ زمزمه در غلامان درگرفت. از این رو پادشاه پرسید چه خبر است؟ وزیر گفت: ای ملک خود شما گفته بودید که غزال از پیش هرکس فرار کند، او را خواهید کشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمی‌توانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بی‌درنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای عفریت! حالا بگو با تو چه کنم؟ عفریت تقلا کرد که از خُم خارج شود اما نمی‌توانست. صیاد خُم را مُهر کرد و مُهر سلیمان نبی را دوباره بر خُم نهاد. سپس خُم را به کنار دریا برد که صدای عفریت را شنید که از او می‌پرسد: تصمیم داری چه کار بکنی؟ صیاد گفت: تو را به جای اولت باز خواهم گرداند. تو آن جا در امن و امانی. عفریت ناله کرد و گفت: سوگند می‌دهم که مهر از خمره بردار که پاداش نیکویی به تو دهم. صیاد گفت: تو راست نمی‌گویی، مثال من و تو مثال وزیر یونان و حکیمرویان است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول بدهید از باقی خون این جوان درگذرید. عفریت گفت: حکایت کن. و او هم حکایت کرد که: ای امیر عفریتان! بدان که این استر همسر من بود و مرا سفر در پیش شد، ناگزیر از ترگ وی گشتم. مدت یک سال در این شهر و آن شهر به سفر پرداختم و سرانجام به شهر خویش بازگشتم. از اتفاق روزگار ورودم مصادف با نیمه‌های شب گردید. وقتی به خانه وارد شدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.


پ.ن: در میانۀ قصه، شهرزاد حکایت دیگری از یک صیاد نقل می‌کند.

  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • سَرو سَهی

شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوان‌بخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد و صورت خود را به خاک مالید، من دلم سوخت و به درد آمد. به شبان گفتم گوساله را آزاد کن. همین غزال که دختر عمّ من باشد به پیش من ایستاده و نظاره می‌کرد و در کشتن گوساله می‌کوشید و می‌گفت: همین گوساله را بکش که گوساله‌ای‌ست فربه، ولی من به کشتن گوساله راضی نمی‌شدم. او را به شبان دادم. شبان گوساله را گرفت و برد. بار دیگر شبان نزد من آمد و بشارت داد و گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگانی بود دنیا دیده، سرد و گرمِ جهان و تلخ و شیرینِ روزگار چشیده. او همواره سفرهای دور و دراز نموده و بیشتر عمر خود را در سفر گذرانده. در یکی از سفرها همی رفت تا به نقطه‌ای رسید که هوا گرم بود. از فرط گرما، به زیر سایۀ درختی پناه برد و خواست لَختی بیاساید و و چون برآسود قرص نانی و دانۀ خرمای از خورجین به درآورد. خرما را در دهان نهاد و هستۀ خرما به قرص زمین فرو انداخت و چون هستۀ خرما بر زمین انداخت، ناگهان عفریتی  را با تیغِ کشیده پیش چشمش عیان بدید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۷
  • سَرو سَهی

دهقانی مال و منال و رمۀ زیادی داشت و زبان جانوران را نیکو بدانستی. شبی که برای انجام کاری به طویله رفت، گاو را دید که سر در گوش درازگوش نهاده و با او نجوا می‌کند. دهقان از گفتار گاو دانست که بر زندگی خر حسد می‌برد و می‌گوید: نوش جان باد تو را این نعمت مجانی، راحت بخسب، اما من شب و روز در رنج و عذابم؛ گاهی شخم می‌زنم، گاهی به آسیاب می‌روم و کارهای دیگر انجام می‌دهم تا روز را به شب برسانم، اما تو راحت و آسوده ساعتی سواری دهی، پس در این آخور بخوری و بخسبی. الاغ اظهار داشت: تو اگر بخواهی نیز توانی چنین روزگاری داشته باشی. گاو گفت: چگونه؟ درازگوش گفت: حال من به تو یاد خواهم داد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۲
  • سَرو سَهی

حکایت کنند که یکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هندوچین، دو پسر دلیر و دانشمند داشت به نام شهرباز و شاه زمان. شهرباز که بزرگتر بود با تکیه بر دلیری و عدل و عدالت، قسمت وسیعی را بگرفت و به حکومت پرداخت. شاه زمان هم پادشاه سمرقند گشت. شهرباز و برادرش شاه زمان هر دو مدت دو دهه بر مقر حکومت خود به شادی روزگار سپری کردند. اما بعد از طی دو دهه و پس از گذشت بیست سال، شهرباز هوسِ دیدار برادر کرد. شهرباز وزیر خود را فراخواند و برای رساندنِ پیام خود او را به سوی شاه زمان گسیل داشت. شاه زمان همان روز خرگاه به بیرون فرستاد و دگر روز مملکت خویش را که سمرقند بود به وزیر سپرد و با زور برادر از شهر بیرون شد تا برای دیدار شهرباز روانه گردد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

حکایتِ «هزار و یک‌شب»، خیال‌انگیزترین داستان دنیاست که تا امروز منبع الهام بسیاری از قصه‌های جهان، از جمله «تصویر دوریان گری» (The Picture of Dorian Gray) اثر اسکاروایلد، «رویای نیمه شب تابستان» اثر شکسپیر و «ریپ وان وینکل» اثر واشنگتن ایروینگ بوده است.

داستان به نقل از پادشاهی ساسانی که «شهرباز» یا «شهریار» نام دارد آغاز می‌شود و روایت‌گر آن «شهرزاد» دخترِ وزیرِ پادشاه است. بیشتر ماجرای هزار و یک‌شب در بغداد و ایران می‌گذرد و این قصه‌ها سرشار از خرق عادت‌ها و سلوک‌های عرفانی‌ست.

آن‌چه در اینجا خواهید شنید، از روی همان نسخۀ نادر و گران‌بهای سنگیِ هزار و یک‌شب است که به شما تقدیم می‌شود.

  • ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی