حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان با وزیر خلوت کرده گفت: ای وزیر! با من بگو که در کار فرزند خود قمرالزمان چون کنم که من با تو در ازدواج او مشورت کردم و تو مرا اشارت کردی بر این‌که امر ازدواج با او بگویم. من هم با او گفتم. او با من مخالفت کرد. اکنون هرچه صلاح دانی با من بازگوی. وزیر گفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان از اطاعت نکردن قمرالزمان به ملالت اندر شد ولی از محبتی که بدو داشت در این باب سخنِ دوباره نگفت و بدو خشم نیاورد، بلکه رو بدو آورده ملاطفت و مهربانی کرد و او را گرامی بداشت و دلجویی‌اش کرد. ولیکن قمرالزمان را همه‌روزه حسن و جمال افزون می‌شد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • سَرو سَهی

حکایت ملک‌شهرمان و قمرالزمان: شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! در زمان گذشته پادشاهی بود ملک‌شهرمان‌نام که سپاه بیکران داشت ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت. روزگاری در خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم از آن است که چون بمیرم مُلک من ضایع شود، از آن‌که فرزندی ندارم که...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهری گفت: ناگاه زنی دست مرا بگرفت و چون نیک نظر کردم دیدم کنیز شمس‌النهار است؛ ولی بسی شکسته‌خاطر و پریشان‌حال. چون یکدیگر را بشناختیم هردو گریان گشتیم، تا خانه بیامدیم. پس به او گفتم: دانستی که علی‌بن‌بکار را کار چگونه شد؟ ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیزک گفت: نزد او از من رازپوش‌تر کس نیست و تو زودتر به نزد علی‌بن‌بکار شو و خبر به او بازگو که آماده شود که اگر پرده از روی کار بیفتد، تدبیر کرده خویشتن را خلاص کنیم. گوهری گفت که: من از این خبر در حزن و اندوه اندر شدم و جهان بر من تیره گشت. کنیزک خواست که بازگردد. من به او گفتم که: تدبیر چیست؟ گفت: تدبیر همین است که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز گفت که: در همین‌جا بایست تا من بازگردم. کنیزک که برفت و بازآمد مالی با خود آورده به گوهری بداد و گفت: ای خواجه! تو را در کجا بازبینم؟ گوهری گفته است که من با کنیزک گفتم: به خاتون بگو همین ساعت به خانۀ خود رفته از برای خاطر تو به هرچه از آن دشوارتر نباشد متحمل شوم و در رساندن تو به علی‌بن‌بکار تدبیری کنم. پس کنیزک...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کنیز با گوهرفروش گفت که: از زورق به‌در آمده به سوی شمس‌النهار رفتم و از غایت فرح نزدیک بود که عقل از من برود. چون پیش رفتم مرا فرمود که هزار دینار به آن مرد که او را آورده بود بدهم. پس از آن، من و آن کنیزک او را برداشته به خوابگاهش رسانیدیم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش با ایشان گفت: با من بد مکنید و صبر کنید که او به هوش آمده خود قصّه خود را بیان کند. پس از آن، ایشان را از رسوایی ترسانیدم و با ایشان درشتی کردم و در همین کشاکش بودیم که علی‌بن‌بکار به جنبش آمد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهرفروش چون سخن همسایه بشنید به خانۀ خود بازگشت و با خود گفت: ابوالحسن را بیم از چنین واقعه بود که بر من روی داد و از بهر همین به بصره روان شد و از آن ورطه که او گریخت من درافتادم. پس اندک‌اندک دزدیده شدن متاع خانۀ گوهرفروش به گوش همه کس رسید و از هر سوی روی بدو آوردند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوهری گفت که آن شب در نزد علی‌بن‌بکار ماندم و تا بامداد به او حدیث گفتم. آن‌گاه فریضۀ صبح به جا آوردم و از نزد او به درآمده به منزل خود رفتم. ساعتی ننشسته بودم که کنیزک درآمد و مرا سلام کرد. من جواب گفتم و آن‌چه که میانۀ من و علی‌بن‌بکار گذشته بود به او گفتم. کنیزک با من گفت: بدان که خلیفه...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی