حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. پس انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده بر سینه نهاد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آنگاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید.

تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این بشنید آهی برکشید و بنالیده گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونه‌اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو می‌ریخت. آن جوان از گریه بیهوش شد و تاج‌الملوک به او نظاره کرده در کار او شگفت ماند. چون تاج‌الملوک حالت او را بدید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک هروقت که از قصر به در رفتی، بس که بدیع‌الجمال و نکوروی بود، نظاره گران بدو مفتون می‌گشتند. چون سالی چند بر او بگذشت، مردی شد زیباروی و نیکو شمایل و یاران و دوست‌داران از برای او به‌هم رسیدند و دوست‌داران و نزدیکانش امید داشتند که پس از مرگ پدر، سلطنت بر او قرار گیرد و ایشان هریک امیری شوند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیرِ سلیمان‌شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا این‌که میانۀ ایشان و شهر سلیمان‌شاه، مسافت سه روز راه بماند. آن‌گاه وزیر...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر دندان گفت: چون وزیر به آستانۀ ملک قرار گرفت و دلش آرام یافت زبان بلاغت بیانش گویا شد و فصیحانه سخن گفتن آغازید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر گفت: ای ملک! بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایبی که از ایشان سر زده حدیثی دانم که اندوه از دل‌ها ببرد و آن این است که: در روزگار قدیم شهری در پشت کوه‌های اصفهان بود که آن را مدینۀ خضراء گفتندی و بدان شهر پادشاهی بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت: اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت. پس از آن با وزیر دندان گفت که: همی خواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم. وزیر گفت: نیکو قصد کرده‌ای. پس ملک فرمود که در سر قبر ملک شرکان خیمه زدند و در میان سپاه ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اسلامیان شرکان را به خاک سپردند و به حزن و ماتم بنشستند و اما عجوزک پلید حیله‌گر، ذات الدواهی، چون از حیله‌های خویش فارغ شد، خامه و نامه به کف آورده در آن نامه بنوشت که: این نامه‌ای‌ست از ذات‌الدواهی به سوی مسلمانان...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان گفت: نصرت شما از برکت زاهد بوده است که به لشکر اسلام دعا همی کرد و من نیز نشسته بودم. چون صدای تکبیر بشنیدم دانستم که به خصم چیره گشته‌اید، فرحناک شدم. اکنون تو بازگو که با تو چگونه رفت. پس ضوءالمکان ماجرا بیان کرد و از کشتن ملک فریدونش بیاگاهانید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۱
  • سَرو سَهی