حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نخستین کسی که به نزد شرکان رسید وزیر دندان بود و بعد امیر بهرام و امیر رستم، ملک شرکان را که از اسب سرنگون شده بود بگرفتند و به نزد ملک ضوءالمکان بردند و به جدال بازگشتند. آتش جنگ بالا گرفت و زمین از خون دلیران چون دریای عمّان گردید تا این‌که شب از نیمه بگذشت و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان دید که حاجب و سپاه اسلام همی خواهند که بگریزند و سبب این بود که آن پلیدک، ذات‌الدواهی، پس از آن‌که دید رستم و بهرام با بیست‌هزار سوار به نزد شرکان رفتند، آن حیلت‌گر به‌سوی سپاه اسلام رفت و امیر ترکان برادر بهرام را چنان‌که گفته شد به نزد شرکان فرستاد و قصدش این بود که لشکر اسلام را پراکنده کند. آن‌گاه به‌سوی قسطنطنیه رفته رومیان را آواز داد که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون برادران به سلامت یکدیگر تهنیت گفتند، به شتاب هرچه تمام‌تر به‌سوی قسطنطنیه روان شدند. اسلامیان را کار بدینجا کشید. و اما عجوزک پلید، ذات‌الدواهی، چون با بهرام و رستم آن‌چه دانست گفت، آن‌گاه بر نیستان بازگشته بر اسب خود بنشست و بشتابید تا این‌که به سپاه مسلمین که قسطنطنیه را محاصره کرده بودند برسید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون مسلمانان تکبیر گفتند کفار از صدای ایشان بیدار گشتند و سلاح جنگ پوشیدند و گفتند که: دشمن روی به ما گذاشته. پس یکدیگر را همی کشتند تا بامداد شد. اسرای مسلمانان را تفتیش کرده، ایشان را نیافتند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سپاه مسلمانان بر جنگ کفار صبر کردند تا اینکه شب درآمد و در نزد ملک شرکان جز بیست و پنج تن نماند. کفار با همدیگر می‌گفتند که کی باشد از جنگ خلاص شویم. بسی رنجور شدیم. بعضی از کفار گفتند: برخیزید به ایشان هجوم آوریم و اگر به غار نتوانیم رفت آتش به ایشان بیفروزیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید. 

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون کفار برای وزیر دندان و ضوءالمکان سوگند خوردند که جز شما کسی نمی‌بینیم پس کفار قید بر دست و پای ایشان نهادند و پاسبانان بر ایشان بگماشتند. ایشان را کار بدین‌جا رسید. و اما ملک شرکان آن شب را به روز آورد. علی‌الصّباح، با یاران خود برخاسته جنگ را آماده گشتند. چون سپاه کفار ایشان را از دور بدید بانگ بر ایشان زدند که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن مکاره می‌گفت: سر سرهنگ را من بریده پیش شما آوردم که دل شما را قوتی گرفته در جهاد دلیر شوید و خدا و خلق را خشنود سازید و می‌خواهم که شما را مشغول جهاد کرده خود به لشکرگاه شما روم و بیست‌هزار سوار به یاری شما بیاورم تا این کافران را یک‌سره هلاک سازید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان و ضوءالمکان و وزیر دندان صد سوار برداشته به سوی دیری که آن پلیدک نشان داده بود برفتند و چارپایان صندوق‌ها از برای ذخایر دیر برداشتند. چون بامداد شد، حاجب در میان لشکر ندای رحیل داد. لشکر بکوچیدند و ایشان را گمان این بود که شرکان و ضوءالمکان و وزیر دندان به میان لشکر اندرند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون نصاری گریان گشتند و شرکان و ضوءالمکان نیز از گریستن ایشان بگریستند، پس بازرگانان حکایت را بدان‌سان که عجوزک پلید آموخته بود بیان کردند و گفتند که: زاهد را از زندان خلاص داده دیربان را بکشتیم و به شتاب هرچه تمام‌تر بگریختیم، ولیکن شنیدیم که در آن دیر بسی سیم و زر و گوهر است. پس شرکان را دل بر آن زاهد بسوخت و بر وی رحمت آورد و گفت: زاهد را حاضر کنید. بازرگانان صندوق را آورده بگشودند و آن پلیدک را بیرون کردند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ما این سخنانِ دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد، از بزرگان صالح است و از بندگان خاص پروردگار. پس سه روز سفر کردیم و به آن دیر رسیدیم. به سوی آن دیر رفته یک روز به رسم بازرگانان در آن جا بماندیم. چون شب برآمد و تاریکی جهان را فرا گرفت، به سوی آن صومعه که سردابه در آن‌جا بود روان گشتیم. از سردابه آواز تلاوت قرآن شنیدیم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • سَرو سَهی