حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب سی و یکم برآمد

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، من نیز پیشۀ او برگرفتم و روزی از روزها جوانِ خوب‌رویی که جامۀ فاخری در بر داشت نزد من آمد و سلام کرد و من به احترام او از جای برخاستم. دستارچه‌ای به در آورد که درون آن مقداری کنجد بود...

پ.ن: تَفصیله به قطعه‌ای پارچه یا برشی از جامه گفته می‌شد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.