حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرزاد» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون سلطنت بغداد به حاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آن‌که از عشق کان‌ماکان با قضی‌فکان آگاه شد، به نزد زن خویش نزهت‌الزمان بیامد و گفت که: من از بودن این پسر و دختر در یک جا به تشویش اندرم، اکنون پسر برادرت کان‌ماکان مردی است و زنان را از مردان ایمن نتوان بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شوهر نزهت‌الزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بی‌نیاز گردان. کار نزهت‌الزمان با مادر کان‌ماکان بدین‌سان گذشت و اما کان‌ماکان و دختر عمش قضی‌فکان پانزده ساله شدند و قضی‌فکان دختری بود سیمین‌بر و آفتاب‌روی و باریک میانه و سروقد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدان‌سان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند می‌دانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم که تو متعرض کنیزکان او همی شوی. آن‌گاه عجوز بانگ بر تاج‌الملوک زد و گفت: ای کنیزک! بگذر...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی

پس از آن ورقه فروپیچیده به عجوز داد؛ عجوز کتاب گرفته به نزد تاج‌الملوک روان شد. چون به تاج‌الملوک داد و او از مضمون کتاب آگاه شد دانست که سیده دنیا سنگدل است و رسیدن تاج الملوک بدو دشوار است. شکایت به وزیر برد و در کار خود تدبیر نیگو خواست. وزیر گفت هیچ حیله نمانده که سود بخشد، مگر این که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به گریستن تاج‌الملوک رحمت آورد و گفت: دلشاد باش که تو را به مقصود برسانم. پس از آن برخاسته به نزد سیده رفت. دید که از غایت خشم که به کتاب تاج الملوک دارد گونه‌اش متغیر است. چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و به عجوز گفت: نگفتمت که او از مکاتبۀ من در طمع افتد؟...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! روزی تاج‌الملوک نشسته بود ناگاه عجوزی با دو کنیز بیامدند و بر دکان تاج‌الملوک بایستادند. عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید و از ملاحت و صباحتش به شگفت اندر ماند.

پس عجوز به تاج‌الملوک نزدیک رفته سلامش کرد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آن‌چه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجره‌های دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک شهرمان با وزیر و عزیز گفت: آن‌چه شنیدید با ملک بازگویید که دختر من شوی گرفتن دوست نمی‌دارد. پس وزیر و همراهانش نارسیده بازگشتند و پیوسته مسافر بودند تا نزد ملک رسیدند و ماجرا بازگفتند. در حال ملک، امیران سپاه را فرمود که لشکر برای جنگ باخبر کنند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاج‌الملوک گفت: ای فرزند! تو به قصر مادر رو که بدان‌جا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند، هرکدام که تو را دلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچ‌کدام نپسندی دختری از دختران ملوک را به تو خطبه کنم که از سیده دنیا نیکوتر باشد. تاج‌الملوک گفت: ای پدر! به جز او کس نخواهم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک چون قصۀ آن جوان بشنید در شگفت ماند، با جوان گفت: به خدا سوگند آن‌چه بر تو گذشته به دیگری نگذشته؛ ولیکن قصد من این است که از تو چیزی را بپرسم. عزیز گفت: ای ملک‌زاده! چه خواهی پرسید؟...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی