حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرزاد» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: نوشته بود در این صورت تفریط مکن که در زمان غیبت تو مرا مونس بود و تو را به خدا سوگند می‌دهم که اگر به مصوّر این صورت برسی از او دوری کن و مگذار که بر تو نزدیک شود و او را تزویج مکن...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون بیدار شدم خود را به در باغ افتاده دیدم، برخاسته اندک‌اندک برفتم تا به خانۀ خود برسیدم. مادرم را دیدم که گریان است. پس نزدیک رفته خود را در آغوش او انداختم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بی‌رحمی‌اش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به ساق‌های من بنشستند و آن دخترک با دو کنیزک برخاسته بفرمود ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: پس از آن به باغ درآمده همی رفتم تا به آن مکان برسیدم. دیدم که دختر دلیلۀ محتاله نشسته و سر به زانو زده و گونه اش زرد گشته و چشمانش از غایت گریستن دردناک شده و چون مرا دید گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختران حاضران را گواه گرفت که تمامت مهر قبض کرده‌ام و ده هزار دوم از مال پسر به ذمت من است. پس شهود کتاب نبشتند و مزد گرفته بازگشتند. در آن هنگام دختر برخاست و جامه‌ها برکند و پیراهنی بلند که طرازهای زرین داشت بپوشید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: پیرزن مرا در میان خانه افکند و خود نیز به خانه اندر آمده در خانه فروبست. چون دختر قمرمنظر مرا در میان خانۀ در بسته دید، پیش آمده مرا به کنار گرفت و به زمینم انداخت و بر سینۀ من بنشست و ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عزیز گفت که: عجوزی به در آمد؛ به دستی شمعی روشن و به دست دیگر رقعه‌ای پیچیده داشت و همی گریست.

چون مرا دید گفت: ای فرزند! خط خواندن می‌توانی یا نه؟ گفتم: می‌توانم. پس رقعه به من داد و گفت: این را بخوان...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: دختر گفت: مرا بیم از آن است که به مصیبتی گرفتار شوی و پس از دختر عمّت کس نباشد که تو را خلاص کند. هزار حیف از دختر عمّت. کاش من او را پیش از مرگ می‌شناختم و به نیکویی‌های او که با من کرده پاداش می‌دادم. خدا او را بیامرزد که او...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازه‌اش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس از آن به خانه بازگشتیم و من از بهر دختر عمم محزون بودم. مادرم رو به من آورده گفت: همی خواهم بدانم که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان بازرگان با تاج‌الملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دم‌به‌دم گرسنگی من زیاد می‌شد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون می‌کرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • سَرو سَهی