حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرزاد» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گدای نابینا گفت: چون پسر عمّ خود را با دختر بدان سان دیدم غمین گشتم و من از رفتار خویش پشیمان شدم و از عمویم پرسیدم: مگر سوختن آنان کافی نبود که باید باز هم عقوبت شوند؟ چرا او را نفرین می‌کنی؟ عمویم گفت: ای فرزند! این پسر در خردسالی عاشق خواهرش شد و من او را همواره از این تمایل به شدت منع می‌کردم و می‌گفتم: ای کودک! خواهر و برادر نباید با هم عاشق شوند، خواهر و برادر از محارمند، و او را از عواقب اعمالش آگاه می‌کردم. من دختر را نیز نکوهش کردم، ولی هیچ یک گوش شنوائی نداشتند. آن دو به رهنمون ابلیس این مکان را بنا نهادند و در آن همه گونه خوراک که می‌بینی ذخیره کردند. روزی به شکار رفتم، بدین مکان رسیدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شنیدن گفتۀ حمال از خروش افتاد و از حرف حمال انبساط خاطر پیدا کرد و به مردان گفت: ای مردان! می‌دانید که ساعات آخر عمر شما فرا رسیده است. من هر دم دستور خواهم داد که شما را بکشند، ولی البته برایتان دلیل تازیانه و این سگ‌ها را خواهم گفت اما هر کدام از شما داستان بگوئید، شاید هر کس که داستانش بهتر باشد او را دیرتر بکشم. پس نگاهشان کرد. سه گدا از جا برخاستند و دختر رو به گدای اولی کرد و گفت که شما چه نسبتی با هم دارید؟ آیا شما با هم برادر هستید؟ گدایان گفتند: والله ما از روز اول چشم داشتیم. دختر پرسید: پس چرا نابینا شده‌اید؟ گدایان گفتند: این خود حکایتی شگفت‌انگیز دارد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باربر همچنان در خانه نشست و بیرون نشد، از این روی دختران نگران گشتند و از او خواستند که خانه را ترک گوید. حمال گفت: اگر اجازت فرمائید امشب را در این جا به سر برم و فردا صبح از این جا خواهم رفت. دختر بزرگ‌تر گفت: این امری محال است، ما نمی‌توانیم مرد غریبی را در خانه جای دهیم. دو دختر دیگر که دلشان به رحم آمده بود قبول کردند و گفتند: مشروط بر آن که هرچه دیدی نپرسی. حمال که منتظر چنین موقعیتی بود شرط را کاملاً پذیرفت و گفت: من در گوشه‌ای می‌خسبم و صبح روانه می‌گردم. دختر شرط را تکرار کرد که هر چه دیدی هیچ نگو و تا سوالی از تو نشد، جوابی مده ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بشنوید از دختر جوان که کمی از آب برکه برداشت و افسون بر آب‌ها خواند و آب بر برکه برافشاند و در حال، ماهیان به صورت آدمیان درآمدند و کوه‌ها و جزایر همه به حالت اولیه درآمدند و دختر روانۀ بیت‌الاحزان گردید و هر آن‌چه انجام داده بود به پادشاه گفت. ملک آهسته گفت: نزدیک‌تر بیا و دختر به نزد ملک آمد و گفت: بگذار پایت را ببوسم چون دست نمی‌رسد. ملک از جای برخاست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه جوان پس از انجام آن عمل از خانه بیرون شده و به قصر رفته و به استراحت پرداخت. چون صبح از خواب برخاست دختر عمّش را دید که با گیسوان بریده و جامۀ ماتم بر تن کنارش آمد و گفت: دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده، برادر دیگرم از فراز بام به زیر افتاده و پدرم نیز در جنگ با دشمنان کشته شده، هر سه آن‌ها از دنیا رفته‌اند. حال از تو اجازت خواهم تا در مراسم سوگواری آنان شرکت نمایم. من در جواب گفتم: هر چه خواهی کن. می‌توانی سال‌ها به ماتم نشینی، و او به ماتم نشست ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ماهیان آن بیت بخواندند، دختر تاوه را سرنگون کرده از همان جا که در آمده بود دوباره ناپدید گشت. وزیر چون این بشنید گفت: این کاری عجیب است و نباید آن را از پادشاه پوشیده داشت. بنابراین نزد ملک آمد و پادشاه را از ماجرا مطلع کرد. پادشاه گفت من خود باید ببینم و صیاد را حاضر کنید. صیاد آمد. بدو گفتند که چهار ماهی بیاور و او نیز چنین کرد و چهارصد دینار زر نیز از پادشاه دریافت داشت. سپس وزیر به کنیزک گفت: ماهیان را همین جا و در نزد ما طبخ بنما تا ببینیم که چه رخ می‌دهد؟ ماهیان را به تاوه انداختند، ولی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! صیاد به عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کردی، اکنون من نیز تو را در خُمره اندازم و به دریا افکنم. عفریت چو این بشنید فریاد برآورد و بنالید و صیاد را به خداوند سوگند داد و گفت: ای مرد! تو بدکرداری مرا به رفتار بد پاسخ مده و آن نکن که اِمامه بر عاتکه نمود. صیاد گفت: داستان امامه و عاتکه کدام است؟ عفریت گفت: ای صیاد! چگونه می‌توانم آن حکایت بر تو رانم در حالی که درون خُم اسیرم؟ مرا به در آر تا قصه آغاز کنم. صیاد گفت: ناگزیرم تو را به دریا فکنم تا دگر نتوانی بگریزی، من تو را رهاندم ولی تو قصد جانم نمودی، سزاست تو را به سزای اعمالت نشانم و بگذارم تا ابد در قعر دریا بمانی ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۵
  • سَرو سَهی

ملک گفت: شنیده‌ام که ملکی از پادشاهان پارس همواره به شکارگاه می‌رفت و در آن‌جا اوقات خود را می‌گذراند. این پادشاه پارسی، بازی (شاهینی) داشت که دست‌پروردۀ خودش بود. شب و روز او را کنار خود می‌گذاشت و طاس زرّینی از برای آن باز ساخته و آن را به گردن باز آویزان نموده بود که وقتی تشنه است از آن کاسۀ کوچک آب بخورد. روزی پادشاه باز را به دست گرفت و با غلامان به شکارگاه رفت و برای شکار آماده گشتند. در این موقع دام پهن کردند. غزالی در دام افتاد. پادشاه گفت: هرکس که آهو از پیش وی فرار کند، کشته می‌شود. افراد سپاهی دور آهو را گرفتند و کم‌کم به طرف پادشاه بیامد، ولی از بدِ روزگار آهو از بالای سر پادشاه جهشی کرد و فرار نمود. غلامان یکدیگر را نگریستند. ملک به وزیر گفت: چه می‌گویند؟ زمزمه در غلامان درگرفت. از این رو پادشاه پرسید چه خبر است؟ وزیر گفت: ای ملک خود شما گفته بودید که غزال از پیش هرکس فرار کند، او را خواهید کشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمی‌توانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بی‌درنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای عفریت! حالا بگو با تو چه کنم؟ عفریت تقلا کرد که از خُم خارج شود اما نمی‌توانست. صیاد خُم را مُهر کرد و مُهر سلیمان نبی را دوباره بر خُم نهاد. سپس خُم را به کنار دریا برد که صدای عفریت را شنید که از او می‌پرسد: تصمیم داری چه کار بکنی؟ صیاد گفت: تو را به جای اولت باز خواهم گرداند. تو آن جا در امن و امانی. عفریت ناله کرد و گفت: سوگند می‌دهم که مهر از خمره بردار که پاداش نیکویی به تو دهم. صیاد گفت: تو راست نمی‌گویی، مثال من و تو مثال وزیر یونان و حکیمرویان است ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول بدهید از باقی خون این جوان درگذرید. عفریت گفت: حکایت کن. و او هم حکایت کرد که: ای امیر عفریتان! بدان که این استر همسر من بود و مرا سفر در پیش شد، ناگزیر از ترگ وی گشتم. مدت یک سال در این شهر و آن شهر به سفر پرداختم و سرانجام به شهر خویش بازگشتم. از اتفاق روزگار ورودم مصادف با نیمه‌های شب گردید. وقتی به خانه وارد شدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.


پ.ن: در میانۀ قصه، شهرزاد حکایت دیگری از یک صیاد نقل می‌کند.

  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۳
  • سَرو سَهی