حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرد نصرانی» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دلاک گفت: برادر پنجم مرتباً با خود می‌گفت: این کنم، آن کنم و فلان کنم و به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطه‌گران بدهد که چون زرها را بگیرند دخترک را نزد من آورند، دستش را در دست من بگذارند و من بسیار او را پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را بزرگ نشمارد. آن‌گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا مکرر ببوسد و بگوید: یا سیدی! دختر من خردسال است، تاکنون شوهر ندیده. چون از تو این‌گونه ترش‌رویی بیند دلش می‌شکند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قاضی به کنیزکان و غلامان گفت: خواجۀ شما کیست و چه جرمی مرتکب شده و شما چرا تجمع کرده‌اید و این دلاک که گریبان چاک کرده چه می‌خواهد؟ دلاک گفت: ای قاضی! تو سخن بیهوده می‌گویی، تو اینکه خواجۀ مرا در خانه ات تازیانه می‌زدی و من صدای او را از درون خانه می شنیدم. قاضی گفت: چه کسی او را به این جا آورده است و چه خطایی مرتکب شده؟ دلاک گفت: ای قاضی حاشا مکن! تو می‌خواهی قتلی را که مرتکب شده‌ای انکار کنی. من می‌دانم که دختر تو عاشق خواجۀ من شده است...

 

پ.ن: خب ... این طولانی‌ترین قصۀ هزار و یک‌شب از روز نخست تا امروز است؛ باید حدود بیست و پنج دقیقه برای شنیدنش وقت بگذارید. حکایت دوباره دارد جذاب می‌شود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان گفت که بدو گفتم که تو کشندۀ من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی! چون من زیاده حرف نمی‌زنم مردم فکر می‌کنند من گنگم و برای من نام‌های دیگری گذاشته‌اند؛ برادر نخستین مرا قبوغ و برادر دوم را زاهدار، سوم را قوغ، چهارم را الکرسی البافی، پنجم را الشاد و ششمی را شقایق نامند و هفتمی را صامت که آن من باشم. چون حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم: چیزی به این دلاک بدهید و او را بیرون کنید. مرا نیازی به سر تراشیدن نیست. دلاک گفت: یا سیدی! این چه حرفی‌ست که می‌زنید؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ من باید حتما خدمت کنم. پدرت رحمةالله‌علیه ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن خیاط گفت: ای ملک من اگر داستان بگویم که از داستان گوژپشت عجیب‌تر باشد از خون همه در می‌گذری؟ پادشاه گفت: در گذرم، و اگر نباشد این بار همه را بی‌گمان خواهم کشت.

حکایت مرد خیاط: خیاط زمین را به نشانۀ ادب ببوسید و گفت: ماجرائی که بر من گذشت از تمام این جریانات شگفت‌انگیزتر است. و آن که من، قبل از آن که گوژپشت را ببینم، به خانۀ یکی از خیاط‌ها مهمان بودم و از صاحب‌خانه حرف‌های عجیبی شنیدم و صبحگاهان سفره گستردند و خوراکی آوردند. هنوز لقمه‌ای به دهان نبرده بودیم که میزبان با جوانی وارد شد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! به دلال گفت که گردن‌بند بگیر و همان هزار دینار زر را که گفتی بده. دلال چون حرف را شنید دانست که سرّی در کار است. گردن‌بند را نزد شحنه و والی شهر برد و گفت: این گردن‌بند از آنِ من بود و این مرد از من دزدیده است و خواهم که آن را از او پس بگیری. من در دکان دلال بودم که شحنه و دژخیم آمدند و مرا نزد والی شهر بردند. والی از من پرسید که این گردن‌بند را از کجا خریدی؟ من آن چه به دلال گفته بودم، به والی هم گفتم. والی خندید و گفت: تو دروغ می‌گویی. سپس دستور داد لباس مرا درآورند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اما او فراموش کرد دست‌هایش را بشوید و گفت: با دستارچه دستم را پاک کردم و در انتظار نشستم. آن گاه شمع‌ها روشن شد و مغنیان شروع به نواختن کردند و مشاطه‌گران آواز خواندند، تا پاسی از شب گذشت و عروس را نزد من آوردند و ما به حجله رفتیم. در حجله بوی زرباچه به مشام عروس رسید و بانگ برآورد که ای کنیزان بیایید و این مرد را فوراً بیرون ببرید. گفتم: ای خاتون! این حرکات چیست؟ گفت: چون زرباچه خورده‌ای و دستان خود را نشسته‌ای...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه گفت: من چهار نفر شما را بکشم. مباشر زمین را به نشانۀ ادب بوسید و گفت: ای ملک! اجازه بدهید تا حکایتی برایتان بگویم. اگر از حکایت گوژپشت بهتر نبود، دیگر مجازید که ما را بکشید، ما از هم‌اکنون از خون خود در می‌گذریم. ولی اگر که حکایت شیرینتر بود، از خون ما درگذر. ملک اجازت داد و مباشر گفت: ای ملک! دوش با جمعیتی از قاریان قرآن در مجلس ختم بودم که کلام خدا را تلاوت می‌کردند. خوان گسترده شد و خوردنی بیاوردند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچه‌ای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبت‌ها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو می‌آیم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او گفتم: ای خاتون! قدم رنجه فرما، من در خدمت شما هستم. سپس به بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چه مقدار است؟ بدرالدین گفت: یکصد درهم. من به بدرالدین گفتم: بسیار خوب، ورقه‌ای به من بده تا بنویسم. ورقه آورد و من به خط خود نوشتم و تفصیله از او گرفتم و به زن دادم و گفتم برو، اگر خواهی بهای آن را برایم بیاور و اگر خواهی آن را به عنوان هدیه از من بپذیر. زن گفت: خدا تو را پاداش دهد. گفتم: ای خاتون! من این تفصیله به تو دهم مشروط بر آن که رخسارت را ببینم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، من نیز پیشۀ او برگرفتم و روزی از روزها جوانِ خوب‌رویی که جامۀ فاخری در بر داشت نزد من آمد و سلام کرد و من به احترام او از جای برخاستم. دستارچه‌ای به در آورد که درون آن مقداری کنجد بود...

پ.ن: تَفصیله به قطعه‌ای پارچه یا برشی از جامه گفته می‌شد.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
  • سَرو سَهی