حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب چهلم برآمد

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دلاک گفت: برادر پنجم مرتباً با خود می‌گفت: این کنم، آن کنم و فلان کنم و به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطه‌گران بدهد که چون زرها را بگیرند دخترک را نزد من آورند، دستش را در دست من بگذارند و من بسیار او را پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را بزرگ نشمارد. آن‌گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا مکرر ببوسد و بگوید: یا سیدی! دختر من خردسال است، تاکنون شوهر ندیده. چون از تو این‌گونه ترش‌رویی بیند دلش می‌شکند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.