حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان و ضوءالمکان و وزیر دندان صد سوار برداشته به سوی دیری که آن پلیدک نشان داده بود برفتند و چارپایان صندوق‌ها از برای ذخایر دیر برداشتند. چون بامداد شد، حاجب در میان لشکر ندای رحیل داد. لشکر بکوچیدند و ایشان را گمان این بود که شرکان و ضوءالمکان و وزیر دندان به میان لشکر اندرند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون نصاری گریان گشتند و شرکان و ضوءالمکان نیز از گریستن ایشان بگریستند، پس بازرگانان حکایت را بدان‌سان که عجوزک پلید آموخته بود بیان کردند و گفتند که: زاهد را از زندان خلاص داده دیربان را بکشتیم و به شتاب هرچه تمام‌تر بگریختیم، ولیکن شنیدیم که در آن دیر بسی سیم و زر و گوهر است. پس شرکان را دل بر آن زاهد بسوخت و بر وی رحمت آورد و گفت: زاهد را حاضر کنید. بازرگانان صندوق را آورده بگشودند و آن پلیدک را بیرون کردند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ما این سخنانِ دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد، از بزرگان صالح است و از بندگان خاص پروردگار. پس سه روز سفر کردیم و به آن دیر رسیدیم. به سوی آن دیر رفته یک روز به رسم بازرگانان در آن جا بماندیم. چون شب برآمد و تاریکی جهان را فرا گرفت، به سوی آن صومعه که سردابه در آن‌جا بود روان گشتیم. از سردابه آواز تلاوت قرآن شنیدیم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

 

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک فریدون بیهوش افتاد. چون به هوش آمد شکایت به ذات‌الدواهی برد که او بسی محتاله و مکاره بود و پلک‌های سرخ و روی زرد و چشم احول و تن مجروب و موی سرخ و سپید و پشت گوژ داشت و آب دماغش پیوسته فرو می‌ریخت. ولیکن کتب اسلام خوانده و به بیت‌الله‌الحرام سفر کرده بود و در بیت‌المقدس دو سال مانده بود که از ملت‌ها آگاه شود و همۀ مکرها بیاموزد ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کفّار صلا به یکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا را از لشکر اسلام بگیرید و ملک روم نیز فریاد می‌زد که خون ملکه ابریزه را بگیرید. پس در این زمان ضوءالمکان بانگ بر مسلمانان زد که ای پرستندگانِ پروردگارِ یگانه! بدانید که بهشت در زیر سایۀ شمشیرهاست...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کفّار بر سر و روی خود بزدند و استغاثه به راهبان دیرها کردند. پس همه در یک جا گرد آمدند و تیغها و نیزه‌ها به کف آوردند و از برای خون ریختن هجوم‌آور شدند. هر دو لشکر به هم ریختند. سینه‌های یلان جولانگاه سم اسبان شد و مغز شجاعان غلاف شمشیر دلیران گشت. همی زدند و همی کشتند تا از کار بماندند و جهان را ظلمت شب فرو گرفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بامداد شد و دلیران جنگ را آماده گشتند، ملک فریدون سرهنگان لشکر را بخواست و خلعتشان بداد و صلیب بر روی ایشان نقش کرد و با بخوری که پیشتر ذکر شد، بخورشان داد. پس از آن لوقا را که شمشیر مسیحش می‌گفتند پیش خوانده به همان فضله بخورش داد و این لوقا بس دلیر بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ذات‌الدواهی گفت: تو را به کاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود و آن این است که پنجاه هزار مرد کاری به کشتی‌ها بگذار که به سوی جبل دخان رفته در آن‌جا کشتی نگاه دارند. چون لشکر شما با لشکر اسلام روبرو شوند، ایشان نیز از دریا به در آمده پشت سر ایشان بگیرند و ما نیز از این سو پیش روی ایشان بگیریم، آن گاه یک تن از لشکر اسلام خلاص نیابد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان گفت: چون از جهاد بازگردم پاداش نیکو به تون‌تاب دهم. پس ملک شرکان از این سخنان دانست که خواهرش نزهت‌الزمان هر چه گفته راست بوده است. ولی واقعه‌ای که در میان ایشان روی داده بود پوشیده داشت و به وسیلۀ حاجب شوهر نزهت‌الزمان او را سلام فرستاد و نزهت‌الزمان نیز برادر را سلام فرستاد. پس شرکان نزهت‌الزمان را پیش خود خواند و او احوال دخترش قضی‌فکان را بازپرسید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک ضوءالمکان خراج دمشق را به سپاه پخش کرد و هیچ‌چیز بر جا نگذاشت و امرا زمین را بوسیده ملک را ثنا گفتند و به خیمه‌ها بازگشتند. چون روز دیگر شد، ملک سپاه را به مسافرت مأمور ساخت. سه روز سفر کردند. روز چهارم به بغداد درآمدند. دیدند که شهر را زیور بسته‌اند. ملک ضوءالمکان به قصر پدر رفته ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی