حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: آن مکان به شادی من بیفزود ولی هیچ آفریده در آن‌جا نیافتم و به انتظار محبوبه در آن‌جا بنشستم تا این که دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد. رنج گرسنگی مرا فروگرفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: چون پیشانی‌اش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچه‌اش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد  و این کار که من با او کردم...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوش‌دار و همت بلند کن و جامه بپوش و به‌سوی وعده‌گاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از خانه به در آمدم و همی رفتم تا به همان کوچه رسیدم ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. پس انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده بر سینه نهاد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آنگاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید.

تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این بشنید آهی برکشید و بنالیده گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونه‌اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو می‌ریخت. آن جوان از گریه بیهوش شد و تاج‌الملوک به او نظاره کرده در کار او شگفت ماند. چون تاج‌الملوک حالت او را بدید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک هروقت که از قصر به در رفتی، بس که بدیع‌الجمال و نکوروی بود، نظاره گران بدو مفتون می‌گشتند. چون سالی چند بر او بگذشت، مردی شد زیباروی و نیکو شمایل و یاران و دوست‌داران از برای او به‌هم رسیدند و دوست‌داران و نزدیکانش امید داشتند که پس از مرگ پدر، سلطنت بر او قرار گیرد و ایشان هریک امیری شوند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیرِ سلیمان‌شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا این‌که میانۀ ایشان و شهر سلیمان‌شاه، مسافت سه روز راه بماند. آن‌گاه وزیر...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر دندان گفت: چون وزیر به آستانۀ ملک قرار گرفت و دلش آرام یافت زبان بلاغت بیانش گویا شد و فصیحانه سخن گفتن آغازید...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر گفت: ای ملک! بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایبی که از ایشان سر زده حدیثی دانم که اندوه از دل‌ها ببرد و آن این است که: در روزگار قدیم شهری در پشت کوه‌های اصفهان بود که آن را مدینۀ خضراء گفتندی و بدان شهر پادشاهی بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
  • سَرو سَهی