- ۲۴ آذر ۹۹ ، ۰۸:۴۵
حکایاتِ شهرزادِ قصّهگو به شب دویستم رسید؛ خرسندیم که ماههاست در کنار هم به شنیدن این حکایات نغز و آموزنده مشغولیم و به جرأت میتوان گفت که در خیلِ قصّههای این کتابِ با شکوه، درس زندگانی و همزیستی و عشق به یکدیگر را میآموزیم. نیک دیدیم که به یمن این همراهیِ چندماهه، از سایت رسمی حکایات هزار و یک شب پرده برداریم؛ این سایت در دو ستون به حکایات شهرزاد و همچنین مقالاتی که از گذشته تا امروز دربارۀ این کتاب به رشتۀ تحریر در آمده پرداخته است؛ نشانی سایت:
ضمناً، از آنجایی که این کتاب بی نظیر، شیفتگانی در سراسر دنیا دارد، همواره مورد توجه اهالی هنر نیز بوده است. به همین خاطر، از شما دعوت میکنیم که اجرای سمفونی شهرزاد، ساختۀ Nikolai Rimsky-Korsakov را بهعنوان شگفتانۀ دویستمین شب از شبهای شهرزاد از ما پذیرا باشید. لازم است بگوییم که این اجرای موزیکال، تصاویری دارد که ممکن است برای همه مناسب نباشد.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قمرالزمان با مرزوان رو به بادیه آورده آن روز را تا هنگام شام همیرفتند. پس از آن فرود آمده خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و ساعتی برآسوده ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکشهرمان از غایت خرسندی به آراستن شهر امر کرد و خلعتها به همهکس ببخشود و به فقرا و مساکین صدقه و نفقه داده، بند از زندانیان برداشت. پس از آن ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکشهرمان نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید. پس چون بامداد شد مرزوان قصه با قمرالزمان فروخواند و گفت که...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! مرزوان چون سخن براند قمرالزمان را آتش دل فرونشست و عافیت بدو راه یافت و زبانش اندر دهان بگشت و به دست ملک اشارت کرد که ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! مرزوان دانست که مطلوب همان است. گفت: منزّه است آن خدایی که قدّ و عارض و زلف و چشم این جوان را چون ملکه بدور آفریده...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیر نیکویی به جان مرزوان کرد و از غرقابش به درآورد. آنگاه گفت: بدان که من از غرقاب تو را نجات دادم. مبادا اینکه تو کاری کنی که سبب هلاک من و تو باشد. مرزوان گفت: این سخن از بهر چه بود؟
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون کشتی واژگونه شد هرکس به خویشتن مشغول گردید. اما مرزوان را موج همیکشید تا به پای قصر ملکشهرمان که قمرالزمان در آنجا بود برسانید و ازقضا در آن روز امرا و وزرا در خدمت ملک حاضر بودند...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! مرزوان با سیده گفت: شاید خدا مرا به چیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد. سیده بدور گفت: ای برادر! حدیث من گوش دار که من شبی در ثلث آخر شب از خواب بیدار گشتم...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! دایه گفت: بسا هست این مزاح تو را به گوش ملکغیور برسانند، آنگاه ما را از دست او خلاصی نخواهد بود. ملکه بدور با دایه گفت: به خدا سوگند که امشب پسری خوبروی و کمان ابرو در خوابگاه خود خفته یافتم. دایه گفت: ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قمرالزمان آب از دیده روان ساخت. وزیر با ملک گفت: ای شهریار جهان! تا کی در نزد قمرالزمان نشسته از کار مملکت و سپاه غافل خواهی بود. بسا هست که به سبب غفلت تو کار مملکت اختلال پذیرد و مرد خردمند را ضروریست که چون ناخوشیهای مختلف بر وی روی دهد، نخست بزرگترین آن ناخوشیها را معالجت کند...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قمرالزمان با ملکشهرمان گفت: ای پدر! تو را مثلی گویم تا بر تو آشکار شود که اینکه من دیدهام به بیداری بوده است نه در خواب و آن مثل این است که من از تو سوال میکنم؛ آیا از برای کسی اتفاق افتاده است که ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکشهرمان گفت: ای فرزند! نام خود گرد خویشتن بدم تا تو را خرد از آفت، سلامت بماند و اینکه تو گمان کردهای که من دختری نزد تو فرستادهام...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیر همیدوید تا به پیشگاه ملکشهرمان رسید. ملک گفت: ای وزیر! چون است که تو را پریشان و درهم میبینم؟ وزیر با ملک گفت: بشارت آوردهام. ملک گفت: بشارت بازگو. وزیر گفت: بشارت همین است که پسرت قمرالزمان دیوانه گشته ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قمرالزمان گفت: بر من آشکار شد که این کار را شما به خادم آموختهای و شما گفتهاید که مرا از دخترکی که دوش در کنار من خفته بود آگاه نکند. ای وزیر! تو خردمند و فرزانهای، با من بگو دختری که دوش در کنار من خفته بود به کجا رفت؟ و یقین دارم شما او را نزد من فرستاده بودید که ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! خادم با قمرالزمان گفت: ای خواجه! مرا از چاه بهدر آور و از این ورطه خلاص ده تا راستی با تو بگویم. قمرالزمان او را از چاه بهدرآورد و آن ایام فصل زمستان بود. خادم از بسیاری غوطه خوردن و بیرون آمدن، از شدت سرما مانند بید که از باد تند بلرزد همیلرزید و جامهاش از آب تر بود. گفت: ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکه بدور قمرالزمان را در آغوش گرفته بخسبید. چون میمونه این را دید فرحناک شد و به دهنش گفت: ای پلیدک! دیدی که معشوقۀ تو چگونه واله معشوق من شد و معشوق مرا دیدی که به چه سان غرور و ناز با معشوقه به کار برد؟ شک نیست که معشوق من از معشوقۀ تو نکوتر است، ولی من بر تو بخشودم. پس ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکه را از دیدن قمرالزمان خرد به زیان رفت و هوشش بپرید و با خود گفت: این قمرمنظر کیست که در خوابگاه من خفته؟ وای بر من اگر این کار آشکار شود، با رسوایی چه خواهم کرد؟ پس از آن به چشمان مخمور و ابروان به هم پیوستۀ او نظر کرد و حسن و جمال و عارض و خال او بدید. مهرش بر او بجنبید ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! قمرالزمان با خود گفت: با پدر بگویم که همین دختر را از برای من تزویج کند و نگذارم که نصفالنهار بگذرد مگر اینکه از وصل او کامیاب شوم و از باغ حسنش گل مراد چینم. پس از آن قمرالزمان میل کرد که سیده بدور را بوسه دهد...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! دهنش به صورت کیکی درآمد و قمرالزمان را از جای نرمی بگزید. از شدّت سوزش گزیدن از جای بجنبید و در پهلوی خود کسی خفته یافت که نفسش ز مشک خوشبوتر، بدنش از حریر نرمتر بود...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.