حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۶۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان آب از دیده روان ساخت. وزیر با ملک گفت: ای شهریار جهان! تا کی در نزد قمرالزمان نشسته از کار مملکت و سپاه غافل خواهی بود. بسا هست که به سبب غفلت تو کار مملکت اختلال پذیرد و مرد خردمند را ضروری‌ست که چون ناخوشی‌های مختلف بر وی روی دهد، نخست بزرگ‌ترین آن ناخوشی‌ها را معالجت کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان با ملک‌شهرمان گفت: ای پدر! تو را مثلی گویم تا بر تو آشکار شود که اینکه من دیده‌ام به بیداری بوده است نه در خواب و آن مثل این است که من از تو سوال می‌کنم؛ آیا از برای کسی اتفاق افتاده است که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک‌شهرمان گفت: ای فرزند! نام خود گرد خویشتن بدم تا تو را خرد از آفت، سلامت بماند و اینکه تو گمان کرده‌ای که من دختری نزد تو فرستاده‌ام...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر همی‌دوید تا به پیشگاه ملک‌شهرمان رسید. ملک گفت: ای وزیر! چون است که تو را پریشان و درهم می‌بینم؟ وزیر با ملک گفت: بشارت آورده‌ام. ملک گفت: بشارت بازگو. وزیر گفت: بشارت همین است که پسرت قمرالزمان دیوانه گشته ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان گفت: بر من آشکار شد که این کار را شما به خادم آموخته‌ای و شما گفته‌اید که مرا از دخترکی که دوش در کنار من خفته بود آگاه نکند. ای وزیر! تو خردمند و فرزانه‌ای، با من بگو دختری که دوش در کنار من خفته بود به کجا رفت؟ و یقین دارم شما او را نزد من فرستاده بودید که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خادم با قمرالزمان گفت: ای خواجه! مرا از چاه به‌در آور و از این ورطه خلاص ده تا راستی با تو بگویم. قمرالزمان او را از چاه به‌درآورد و آن ایام فصل زمستان بود. خادم از بسیاری غوطه خوردن و بیرون آمدن، از شدت سرما مانند بید که از باد تند بلرزد همی‌لرزید و جامه‌اش از آب تر بود. گفت: ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۷
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه بدور قمرالزمان را در آغوش گرفته بخسبید. چون میمونه این را دید فرحناک شد و به دهنش گفت: ای پلیدک! دیدی که معشوقۀ تو چگونه واله معشوق من شد و معشوق مرا دیدی که به چه سان غرور و ناز با معشوقه به کار برد؟ شک نیست که معشوق من از معشوقۀ تو نکوتر است، ولی من بر تو بخشودم. پس ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه را از دیدن قمرالزمان خرد به زیان رفت و هوشش بپرید و با خود گفت: این قمرمنظر کیست که در خوابگاه من خفته؟ وای بر من اگر این کار آشکار شود، با رسوایی چه خواهم کرد؟ پس از آن به چشمان مخمور و ابروان به هم پیوستۀ او نظر کرد و حسن و جمال و عارض و خال او بدید. مهرش بر او بجنبید ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قمرالزمان با خود گفت: با پدر بگویم که همین دختر را از برای من تزویج کند و نگذارم که نصف‌النهار بگذرد مگر اینکه از وصل او کامیاب شوم و از باغ حسنش گل مراد چینم. پس از آن قمرالزمان میل کرد که سیده بدور را بوسه دهد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دهنش به صورت کیکی درآمد و قمرالزمان را از جای نرمی بگزید. از شدّت سوزش گزیدن از جای بجنبید و در پهلوی خود کسی خفته یافت که نفسش ز مشک خوشبوتر، بدنش از حریر نرم‌تر بود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۶
  • سَرو سَهی