حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نزهت الزمان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت‌الزمان بنشست و گفت: ای خاتون! نام تو چیست؟ به پاسخ گفت: از کدام نام من پرسیدی؟ بازرگان گفت: مگر دو نام داری؟ گفت: نامی که از پیش داشتم نزهت‌الزمان بود و اکنون مرا نام غصةالزمان است. بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت: تو را برادری هست رنجور؟ نزهت‌الزمان گفت: آری، ولی روزگار میانۀ من و او جدایی افکنده و او در بیت‌المقدس بیمار است. بازرگان از گفتار خوش او به حیرت اندر ماند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شیخ با آن جماعت گفت: اشتران آماده کردند. شیخ بر اشتری نشست و نزهت‌الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروان‌سرای سلطان فرود آمدند، ولی نزهت‌الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن، گونه زرد شده و همی گریست. شیخ با او گفت: ای دختر روستایی! اگر از گریستن بازنایستی تو را نفروشم مگر به یهودی...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب و زن تون‌تاب در رفتن با ضوءالمکان به سوی دمشق یک‌دل شدند و درازگوشی کرایه کردند. ضوءالمکان بر آن نشسته، برفتند. پس از شش شبانه‌روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند. تون‌تاب به بازار رفته خوردنی بیاورد. خوردنی بخوردند و بخسبیدند. پنج روز در آن‌جا بماندند و روز ششم زن تون‌تاب بیمار شد و هر روز بیماری او سخت‌تر می‌شد و روزی چند نرفت که زن تون‌تاب بمرد. ضوءالمکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تون‌تاب نیز به ملالت اندر شد، چند روز محزون بودند. پس از آن تون‌تاب ضوءالمکان را تسلی داده با او گفت: ای فرزند! به از این نیست بیرون رفته به دمشق، تفرج کنیم. شاید که دل را انبساطی پدید آید. ضوءالمکان گفت: آن‌چه مراد شماست، مقصود ماست. پس دست هم بگرفتند و برفتند تا به کنار اصطبل والی دمشق رسیدند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آن‌که جسمش به عاقبت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب به نزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت از او پیداست. گفت: ای فرزند! چگونه‌ای؟ ضوءالمکان گفت: الحمدلله، به عافیت اندرم. تون‌تاب شکر و حمد خدا به جا آورد و به بازار رفته ده مرغ بخرید و به نزد زنش آورده و گفت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید.

و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه را به قصر اندر ندید. تفتیش کرد خبری نیافت. این کار بر او ناهموار شد و گفت: چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ‌‌کس بر او آگاه نگردید؟ اگر مرا مملکت بدین‌گونه باشد، سلطنت من سودی ندارد. پس به دوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر بازگشت ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی