حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نزهت الزمان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که در یک مجلس همۀ آن‌ها را نتوانم گفت. ولی به‌تدریج گفته می‌شود ان‌شاءالله تعالی. پس قاضیان گفتند: این کنیز به روزگار مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده‌ایم. آن‌گاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزد ملک بازگشتند و ملک به خادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آوردند و همه‌گونه خوردنی‌ها و حلوا آماده سازند و زنان امراء و وزراء و ارباب دولت را فرمان داد که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت الزمان تتمۀ فصل دوم را چنین گفت: اتفاقاً عمر بن عبدالعزیز به حاجیان بیت‌الله کتابی نوشت و آن این بود: اما بعد، من خدا را در شهرالحرام و در بلدالحرام در روز حج اکبر گواه می‌گیرم که من دشمن آن کسم که شما را ستم کند و از من ظلم کس اجازت نیست، زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از من از حق میل کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عمر بن عبدالعزیز با فاطمه گفت: خدای تعالی پیغمبر را به سوی خود بازخواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند. چون ابوبکر خلیفه شد، نهر را به جای خود گذاشت و به مجرای خویش جاری کرد. پس از آن خلافت به عمر رسید. او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقت‌ها کشید. چون عثمان خلیفه شد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: ای پادشاه جهان! فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحان است. حسن بصری گفته که بنی آدم از دنیا به در نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد: یکی به تمتع نگرفتن از آن‌چه گرد آورده و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که به آن راه خواهد یافت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: ای ملک! بدان که معیقب به عهد خلافت عمر، عامل بیت‌المال بود. اتفاقاً روزی پسر عمر را بدید و از بیت‌المال یک درم بدو داد. معیقب گفته است: پس از آن‌که درم را به پسر عمر بدادم، به خانۀ خویش رفتم. ناگاه رسول عمر بیامد و مرا پیش عمر برد. دیدم که یک درم به دست گرفته با من گفت: ای معیقب! وای بر تو...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: روایت کرده‌اند که بنی تَمیم نزد معاویه آمدند و ابن قَیس با ایشان بود. حاجب معاویه از بحر ایشان اجازت خواست. معاویه جواز داد و ابن قیس را گفت: یا ابا بحر! نزدیک‌تر آی تا حدیث گفتن تو بشنوم. ابن قیس نزدیک آمد. معاویه پرسید که: چه باید کرد؟ ابن قیس گفت: موی سر بتراش و شارب کوتاه کن و ناخن بگیر و مسواک ترک مکن که هفتاد و دو منفعت دارد و غسل جمعه کفارۀ گناهان ایام هفته است...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! کسری به پسر خویش نوشت که سپاه را چندان مال مده که از تو بی‌نیاز شوند، و به ایشان چنان تنگ مگیر که از تو برنجند و با ایشان میانه‌روی کن. و گفته‌اند که اعرابی نزد منصور خلیفه آمد و گفت: با سگ خود چنان کن که پیرو تو باشد. منصور از این سخن برآشفت. ابوالعباس طوسی گفت: قصد او این است که دیگری قرصه به سگ ننماید که سگ تو را ترک کرده پیروی او کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ملک بازرگان را خلعت فاخر بداد و حاضران همی بازگشتند و به جز قاضیان و بازرگانان کس در نزد ملک نماند، ملک با قضات گفت: می خواهم که از این کنیز از هرگونه علم سؤال کنید و او جواب گوید تا بدانم که بازرگان راست گفته یا نه. پس ملک فرمود پرده بیاویختند و همۀ زنان با نزهت‌الزمان پشت پرده برآمدند و زنان وزرا و امرا شنیدند که ملک شرکان کنیزی خریده که در حسن و جمال و علم و ادب مانند ندارد و سیصد و بیست هزار دینار قیمت داده و آزادش کرده به کابین خود آورده است...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: منزه است خدایی که تو را بیافرید. چون رتبت نزهت‌الزمان بشناخت، اکرامش همی کرد تا هنگام شام شد. بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند. پس از آن بازرگان به جداگانه جای بخسبید. چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهت‌الزمان را بیدار کرد و به گرمابه‌اش فرستاد. چون از گرمابه به در آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشواره‌های مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردنبند عنبرین حاضر آورد. پس از آن بازرگان با او گفت که: زیور ببند. پس بازرگان از پیش و نزهت‌الزمان به دنبال او همی رفتند، تا اینکه بازرگان به نزدیک ملک شرکان رفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بازرگان نزهت‌الزمان را به منزل خویش برد جامۀ حریر و فاخر بر او بپوشانید و به بازار رفته زیورهای زرین و مرصّع از برای او خریده بیاورد و گفت: این‌ها همه از آن توست و از تو هیچ نمی‌خواهم، مگر وقتی که تو را نزد سلطان دمشق برم. تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون تو را بخرد نیکویی‌هایی که با تو کرده‌ام با او بگو و از سلطان بخواه که سفارش ما را به ملک نعمان - شهریار بغداد - بنویسد که به فرمان ملک ده-یک از من نستاند.

چون نزهت‌الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست. بازرگان گفت: ای خاتون! چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی؟ مگر تو را کسی بدانجا هست؟

پ.ن: ده-یک گرفتن یعنی ده یک گرفتن از اموال کسی. (منتهی الارب)

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۳
  • سَرو سَهی