حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

چون شب چهل و ششم برآمد

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قوت‌القلوب اظهار داشت: پس از این دیگر غمگین مباشید. سپس به شیخ گفت: ایشان را در خانۀ خویش جای دهید و به همسر خود بفرمایید که این دو را به گرمابه برده و جامه‌های شایسته به ایشان پوشاند و مشتی زر به شیخ بزرگ داد و رفت. روز بعد، قوت‌القلوب به منزل شیخ بازگشت و همسر شیخ احترام به جای آورد و سلام کرد و گفت: ای خاتون! آن‌چه را که خواسته بودید انجام دادیم و ایشان را به حضور می‌آورم. قوت‌القلوب چون ایشان بدید نشست و با آنان سخن گفت و داستان ایشان را شنید و پس از ساعتی از همسر شیخ، احوال بیچاره پرسید و او گفت که تغییری حاصل نشده است. قوت‌القلوب گفت: پس جملگی آماده شوید تا به عیادت بیمار برویم. آن‌گاه رفتند و بر بستر بیمار بنشستند. غانم از ایشان شنید که نام قوت‌القلوب بر زبان می‌رانند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.