حکایتِ هزار و یک‌شب

حکایتِ هزار و یک‌شب

هزار و یک شب، هزار و یک قصّه بشنوید:

در کانالِ «شهرزادِ قصه‌گو»👇🏻

T.me/ShahrzadeQessegoo

سایت:
www.ShahrzadeQessegoo.ir

پیوندها

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ضوءالمکان» ثبت شده است

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان با خادم گفت: برو و آن که می‌گرید، نزد منش آر. خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت و ضوءالمکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود. خادم با تونتاب گفت: تو بودی که می‌گریستی و خاتون صدای گریۀ تو را شنیده است؟ تونتاب گفت: لا والله، من نگریستم. خادم گفت: تو بیدار هستی، آنکه می‌گریست، به من بنمای. تونتاب گمان کرد که خاتون از صدای گریستن در خشم شده به ضوءالمکان بترسید و با خود گفت: بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قافله سه روز در آن‌جا بماندند، پس از آن سفر کردند و همی رفتند تا به شهر دیگر رسیدند و سه روز در آن‌جا بماندند. پس از آن سفر کردند و به دیار دیگر برسیدند. نسیم بغداد به ایشان بوزید. ضوءالمکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بی نزهت‌الزمان چگونه نزد پدر رود...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۶
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان در نامه نوشته بود کنیزی را که خریده‌ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند. اگر به این کنیزکان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم. شرکان چون این بخواند، داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست و چون حاضر شد، شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۵
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون شرکان این سخن بشنید گونه‌اش زرد گشته، دلش بتپید و سر به زیر افکند و از بسیاری اضطراب بیهوش شد. چون به هوش آمد به حیرت و فکرت فرو رفت. ولی خویشتن بدو نشناساند و با او گفت: ای خاتون! آیا تو دختر ملک نعمان هستی؟ نزهت‌الزمان گفت: آری...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۱
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک نعمان نوشته بود که من یک ماه در نخجیرگاه بودم. چون باز آمدم، دیدم که برادر و خواهرت، ضوءالمکان و نزهت الزمان پاره ای مال گرفته با حاجیان به بیت الله رفته اند. چون از رفتنشان آگاه شدم فراخنای جهان بر وجود من تنگ شد. ناگزیر مانده، منتظر بازگشتن حاجیان بنشستم. چون حاجیان بیامدند ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۳
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که در یک مجلس همۀ آن‌ها را نتوانم گفت. ولی به‌تدریج گفته می‌شود ان‌شاءالله تعالی. پس قاضیان گفتند: این کنیز به روزگار مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده‌ایم. آن‌گاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزد ملک بازگشتند و ملک به خادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آوردند و همه‌گونه خوردنی‌ها و حلوا آماده سازند و زنان امراء و وزراء و ارباب دولت را فرمان داد که ...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۲
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت الزمان تتمۀ فصل دوم را چنین گفت: اتفاقاً عمر بن عبدالعزیز به حاجیان بیت‌الله کتابی نوشت و آن این بود: اما بعد، من خدا را در شهرالحرام و در بلدالحرام در روز حج اکبر گواه می‌گیرم که من دشمن آن کسم که شما را ستم کند و از من ظلم کس اجازت نیست، زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از من از حق میل کند...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عمر بن عبدالعزیز با فاطمه گفت: خدای تعالی پیغمبر را به سوی خود بازخواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند. چون ابوبکر خلیفه شد، نهر را به جای خود گذاشت و به مجرای خویش جاری کرد. پس از آن خلافت به عمر رسید. او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقت‌ها کشید. چون عثمان خلیفه شد...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۴
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: ای پادشاه جهان! فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحان است. حسن بصری گفته که بنی آدم از دنیا به در نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد: یکی به تمتع نگرفتن از آن‌چه گرد آورده و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که به آن راه خواهد یافت...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • سَرو سَهی

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان گفت: ای ملک! بدان که معیقب به عهد خلافت عمر، عامل بیت‌المال بود. اتفاقاً روزی پسر عمر را بدید و از بیت‌المال یک درم بدو داد. معیقب گفته است: پس از آن‌که درم را به پسر عمر بدادم، به خانۀ خویش رفتم. ناگاه رسول عمر بیامد و مرا پیش عمر برد. دیدم که یک درم به دست گرفته با من گفت: ای معیقب! وای بر تو...

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۰
  • سَرو سَهی